به سمت کمدم رفتم و چند دست لباس رو ، توی چمدون کوچیکم گذاشتم.
خودم هم لباس هام رو عوض کردم.چمدون رو برداشتم و از خونه خارج شدم......!
وقتی سوار ماشین شدم ، ساعت از یازده گذشته بود. با خودم فکر کردم اگه الان برم خونه ، خانواده م مشکوک میشن و این اصلا خوب نیست.
به جز لاتی کسی از این قضیه خبر نداره و من هم نمیخوام اونها متوجه بشن. خواهر های من نوجوونن و نباید درگیر همچین مساعلی بشن.
ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت خونه ی نایل رانندگی کردم.
حدودا ساعت 11:30 به اونجا رسیدم. نایل شب ها دیر میخوابه پس از این بابت نگران نیستم.
چمدونم رو برداشتم و از ماشینم پیاده شدم.
زنگ در رو زدم.
_بله؟
+نایل ، لویی ام. باز کن!
گفتم و در باز شد.
وارد خونه شدم و زنگ واحد نایل رو زدم.
وقتی در باز شد ، نایل رو دیدم که با یه تیشرت سفید و شلوارک مشکی پشت در ایستاده بود و با چشم های گرد شده و اخم کوچیکی بهم نگاه میکرد.
_لویی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت و وقتی به چمدونم نگاه کرد تعجبش بیشتر از قبل شد.
+میتونم بیام تو؟
من بدون توجه به سوالش گفتم و اون رفت کنار تا من برم داخل.
چمدون رو همونجا گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم.
نایل هم اومد و روی مبلی که مقابل من قرار داشت ، نشست.
_خب؟
+میتونم امشب و اینجا بمونم؟
_چرا؟
+این یعنی نمیتونم؟
_من همچین حرفی نزدم.
گفت و چشم غره رفت.
_منظورم اینکه چی شده؟
+چیزی نشده. من فقط اومدم تا یه روز خونه ی دوستم باشم. مشکلش چیه؟
_مشکل این نیست لویی. مشکل هریه!
گفت و من آه کشیدم.
+باور کن نایل. اصلا حوصله ندارم.
_و این هم بخاطر اونه. این که حوصله نداری!
با عصبانیت گفت و من از جام بلند شدم. به سمت چمدونم رفتم.
+فکر کنم بهتر بود اینجا نمیومدم.
+هی! من منظورم این نبود لو!
نایل گفت و چمدون رو از دستم گرفت.
_میذارمش تو اتاق.
گفت و لبخند زد.