34

12.3K 1.3K 3K
                                    

+زین؟!

صداش کردم و اون با شنیدنش از روی مبل بلند شد. لبخند زد.

به طرفش رفتم و بغلش کردم. دلم براش تنگ شده بود.

_سلام لو...

با صدای آرومی گفت.

+سلام.

جوابش رو دادم و از بغلش بیرون اومدم. هنوز هم لبخند میزد.

+چرا نمیشینی؟

پرسیدم و به مبل پشت سرش اشاره کردم.

+راحت باش!

حرفم رو کامل کردم. سرش رو تکون داد و روی مبل نشست. من هم کنارش نشستم.

+تو کی برگشتی؟

با یه لبخند گنده رو لبام پرسیدم.

_دیروز...ولی خب چیزی نگفتم. می‌خواستم سورپرایزت کنم.

خنده آورمی کردم و ابروهام رو بالا بردم.

_هی لویی تو چیزی میخوری؟

صدای نایل رو شنیدم و سرم رو به طرفش چرخوندم.

+نه ، ممنونم نایل.

لبخند زدم.

_پس من میرم اتاقم. کاری داشتی صدام کن.

+باشه.

گفتم و اون به طرف اتاقش رفت.

_لویی؟

با شنیدن صدای زین ، دوباره به طرف اون برگشتم. منتظر نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه.

_من...من اول رفتم خونه خودت. ولی تو اونجا نبودی. لیزا گفت که دو روز اینجایی. چرا؟ اتفاقی افتاده؟

اون با مهربونی زمزمه کرد و توی چشمام خیره شد.

و من فقط مهربونی رو تو چشماش ‌دیدم.

+نه. چه اتفاقی! فقط اومدم اینجا تا نایل برای تعطیلات تنها نباشه.

و البته که من هیچوقت تو دروغ گفتن خوب نبودم و اینبار رو هم شکست خوردم. این چیزی بود که چشماش کاملاً نشون میداد.

_لویی...من دوستتم. می‌تونی بهم بگی. هری کاری کرده؟

اون پرسید. یه بار دیگه به چشماش نگاه کردم و اینبار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. آروم سرم رو تکون دادم.

_اذیتت کرده؟

زین اینبار با صدای بلندی پرسید.

+نه. نه. اذیتم نکرده. فقط...اون سه روزه خونه نمیاد.

با ناراحتی گفتم و آه کشیدم.

_سه روزه خونه نمیاد...چرا؟ دعواتون شده؟

نمی‌خوام بهش بگم چه اتفاقی افتاده ولی انگار اون بی‌خیال قضیه نمیشه.

سرم رو پایین انداختم و تصمیم گرفتم بگم.

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now