+زین؟!
صداش کردم و اون با شنیدنش از روی مبل بلند شد. لبخند زد.
به طرفش رفتم و بغلش کردم. دلم براش تنگ شده بود.
_سلام لو...
با صدای آرومی گفت.
+سلام.
جوابش رو دادم و از بغلش بیرون اومدم. هنوز هم لبخند میزد.
+چرا نمیشینی؟
پرسیدم و به مبل پشت سرش اشاره کردم.
+راحت باش!
حرفم رو کامل کردم. سرش رو تکون داد و روی مبل نشست. من هم کنارش نشستم.
+تو کی برگشتی؟
با یه لبخند گنده رو لبام پرسیدم.
_دیروز...ولی خب چیزی نگفتم. میخواستم سورپرایزت کنم.
خنده آورمی کردم و ابروهام رو بالا بردم.
_هی لویی تو چیزی میخوری؟
صدای نایل رو شنیدم و سرم رو به طرفش چرخوندم.
+نه ، ممنونم نایل.
لبخند زدم.
_پس من میرم اتاقم. کاری داشتی صدام کن.
+باشه.
گفتم و اون به طرف اتاقش رفت.
_لویی؟
با شنیدن صدای زین ، دوباره به طرف اون برگشتم. منتظر نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه.
_من...من اول رفتم خونه خودت. ولی تو اونجا نبودی. لیزا گفت که دو روز اینجایی. چرا؟ اتفاقی افتاده؟
اون با مهربونی زمزمه کرد و توی چشمام خیره شد.
و من فقط مهربونی رو تو چشماش دیدم.
+نه. چه اتفاقی! فقط اومدم اینجا تا نایل برای تعطیلات تنها نباشه.
و البته که من هیچوقت تو دروغ گفتن خوب نبودم و اینبار رو هم شکست خوردم. این چیزی بود که چشماش کاملاً نشون میداد.
_لویی...من دوستتم. میتونی بهم بگی. هری کاری کرده؟
اون پرسید. یه بار دیگه به چشماش نگاه کردم و اینبار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. آروم سرم رو تکون دادم.
_اذیتت کرده؟
زین اینبار با صدای بلندی پرسید.
+نه. نه. اذیتم نکرده. فقط...اون سه روزه خونه نمیاد.
با ناراحتی گفتم و آه کشیدم.
_سه روزه خونه نمیاد...چرا؟ دعواتون شده؟
نمیخوام بهش بگم چه اتفاقی افتاده ولی انگار اون بیخیال قضیه نمیشه.
سرم رو پایین انداختم و تصمیم گرفتم بگم.