18

9.5K 1.2K 465
                                    

حدودا 24 ساعت میگذره.....

از زمانی که آنه ، جما ، رویین و مایکل از این خونه رفتن.....

24 ساعت از زمانی که این خونه گرمای تازه به دست آوردش رو از دست داد.......

24 ساعت از عمر دوباره همون خونه....

همون خونه قدیمی....

‌همون خونه یخی....

...........

_سلاااااام به داداش خوشگلم.

لاتی بعد از اینکه در خونه رو باز کردم گفت و پرید بغلم.

خندیدم و مثل خودش محکم بغلش کردم.

+سلام عزیزم.

آروم کنار گوشش گفتم و موهاش رو بوسیدم.

_هممممم ، نمی‌خوای دعوتم کنی داخل؟

با لحن شیطونی گفت و چشمک زد.

+این تو بودی که پریدی بغلم!

با اعتراض گفتم و به بازوش زدم.

خندید و چشم غره رفت.

_من فقط دلم برات تنگ شده بود!

لباش رو بیرون داد. با چشم های آبیش بهم خیره شد.

+خیلی خب. اونجوری نگاهم نکن.

چشم هام رو چرخوندم. دستش رو گرفتم و با خودم به هال بردم.

روی مبل نشستیم و من دستم رو محکم دورش حلقه کردم.

+لیزا؟

بلند گفتم تا صدام شنیده بشه.

چند لحظه بعد بود که لیزا وارد هال شد و منتظر بهم نگاه کرد.

+چی میخوری؟

از لاتی پرسیدم.

انگشت اشارش رو جلوی لباش نگه داشت و قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت.

_نسکافه؟!

بیشتر با لحن سوالی گفت.

+پس منم همین رو می‌خورم.

رو به لیزا کردم:

+لیزا می‌تونی برامون نسکافه و کیک بیاری؟

با لبخند ازش پرسیدم.

_البته.

گفت و خیلی زود از دیدم حذف شد.

+خب بهم بگو. اوضاع با تامی چطوره؟

گفتم و ابروهام رو بالا بردم.

خندید و خیلی سریع گونه هاش قرمز شدن.

_خب اون... اون پسر خوبیه. مهربونه ، خوشحالم می‌کنه. خیلی هم خوب فوتبال بازی می‌کنه.

جمله آخرش رو با هیجان گفت.

+اوه. پس فکر کنم لازم شد با هم‌ بازی کنیم؟!

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now