66

9K 1K 1.1K
                                    

Tune for this chapter:

Just Hold on _ Mr. Louis Tomlinson :) ❤

.
.
.
.
.
.
.
.
.

دید هری:

وقتی صدای لویی رو شنیدم با عجله به سمت اون صدا رفتم. اولین چیزی که دیدم لویی بود که روی زانوهاش افتاده بود. صورتش رو نمی‌دیدم.

چشمام چرخیدن و بعد , یکمی دور تر , یه جسم بی جون رو روی مبل دیدم. نفسم برید , چشمام گرد شدن , قلبم شروع به کوبیدن کرد.

با قدم های سنگین خودم رو حرکت دادم. نزدیک شدم و حالا کاملاً کنار اون جسم بودم. پوستش مثل گچ شده بود. از رگ بریدش خون جریان داشت.

اون لعنتی خود کشی کرده بود....؟!

اون...!

رگش رو زده بود....؟!

ولی من....!

من بهش گفته بودم که درستش میکنم...!

ولی اون حرفم رو قبول نکرده بود...!

جلو تر رفتم و دستم رو روی نبضش گذاشتم و بعد ضربان قلبش رو چک کردم. وقتی هیچ علائم حیاتی پیدا نکردم ، حس ترس تموم وجودم رو پر کرد.

اون تموم کرده بود....!

آب دهنم رو قورت دادم و در حالی که هنوز هم توی شوک عجیبی بودم , سرم رو چرخوندم تا لویی رو ببینم.

کسی که به یه نقطه نا معلوم خیره شده بود. هنوز هم روی زانوهاش بود. چشماش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بودن. صورتش مثل گچ سفید شده بود.

با دیدن وضیعت لویی از جا پریدم. اون یجورایی نمیتونست نفس بکشه. شوکی که بهش وارد شده بود بیش از حد بود و من میدونستم اگه کاری نکنم ممکنه چه اتفاقی براش بیفته.

نزدیک تر شدم و مثل خودش روی زمین نشستم. اون هنوز هم توی همون حالت بود. بدون هیچ حرکت یا عکس العملی.

"لویی , به من نگاه کن..."

با صدای بلندی گفتم. صورتش رو بین دستام گرفتم و تکونش دادم. ولی اون انگار بد تر از قبل شده بود.

"لویی , نفس بکش!"

داد زدم وقتی حس کردم واقعاً نمیتونه نفس بکشه. به ناچار به صورتش سیلی زدم تا از این شوک خارج بشه.

"لعنتی , نفس بکش!"

دوباره فریاد زدم. تموم بدنش رو تکون دادم تا وقتی بالاخره حس کردم که نفس کشید.

بعد از چند دقیقه , چشماش همون‌طور که گرد شده بودن ، شروع به خیس شدن کردن. طولی نکشید که اشکهاش تموم صورتش رو پر کرده بودن.

"هرییییی , هرییییییی!"

اون با ناله اسمم رو فریاد زد. صورتش به خاطر گریه از همین الان قرمز شده بود. موهاش توی صورتش پخش شده بودن.

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now