17

9.8K 1.3K 1.2K
                                    

_خوشحالم دوباره می‌بینمت متیو.

آنه به بادیگاردی که جلوی عمارت ایستاده بود گفت.

همه وارد عمارت شدیم ، حیاط بزرگ خونه رو طی کردیم و به در اصلی رسیدیم. مثل همیشه گابریلا کسی بود که در رو باز کرد و ما رو به داخل خونه راهنمایی کرد.

وقتی وارد سالن خونه شدیم ، حدودا 10 نفری روی مبل ها نشسته بودن. چشم هام به سرعت اونها رو آنالیز کردن.

جاش و الکس پسر عموهای هری ، الا و بن پسر عمو و دختر عموی هری و ترسا دختر عمه ی هری. پاول نامزد الا و تام دوست پسر جاش.

عمو و زن عموی هری و عمش کسایی بودن که قبل از ما به مهمونی رسیده بودن.

پدربزرگش هم مثل همیشه روی مبلی که بالای سالن قرار داشت نشسته بود. کلاه همیشگیش رو ، روی سرش گذاشته بود و عصاش هم مثل هر وقت دیگه ای هر چند دقیقه به زمین کوبیده می‌شد.

با دیدن ما ، همه از جاشون بلند شدن. بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم همه به جاهایی که نشسته بودن برگشتن.

_خیلی وقته ندیده بودمت آنه.

ریچارد بعد از نشستن ما گفت و پوزخند زد.

_آره...راستش بعد از ازدواج هری اولین باره که به لندن اومدم.

آنه گفت و کاملاً مشخص بود که سعی می‌کرد لبخند مصنوعیش رو ، روی لباش نگه داره.

ریچارد سرش رو تکون داد. دوبار عصاش رو به زمین کوبید و این بار به جما نگاه کرد.

_جما....نمی‌دونی چقدر خوشحالم. دختر کوچولوی من حالا خودش قراره مادر بشه.

گفت و خندید. جما هم چیزی نگفت و لبخند زد.

مدتی گذشت. حرف های زیادی زده شد ، گاهی جو سنگینی به وجود میومد ولی با حرف بعدی که زده می‌شد از بین میرفت. خیلی طول نکشید که شام حاضر شده بود. پس همه به سالن غذاخوری رفتیم و پشت صندلی های میز بزرگی که اونجا قرار داشت نشستیم. غذا توی سکوت خورده شد. یکی از اخلاق های ریچارد استایلز همینه. اون دوست داره غذا توی سکوت خورده بشه و به جز آمین هایی که موقع دعا کردن گفته میشه حرف دیگه ای زده نشه.

بعد از خوردن شام ، همه به سالن اصلی عمارت رفتن. مثل قبل روی مبل ها نشستن. مشغول پذیرایی و حرف‌ زدن با همدیگه شدن.

بین حرف هایی که بین همه رد و بدل می‌شد ، سرم رو برگردوندم و به کنارم نگاه کردم. جایی که هری و دختر عمش ترسا مشغول حرف زدن و خندیدن بودن. از حرکت های ترسا کاملاً میشد فهمید که اون هنوز هم به هری علاقه داره. اونقدر عاشق هری بودم که حس اطرافیانم رو راحت بفهمم.

حس همه به جز هری.....

_اوه لویی تو هنوزم آهنگ مینویسی؟

یه صدای جدید از بین همه ی اون صداها گفت و من به طرف اون صدا و بعد اون شخص چرخیدم.

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now