10

9.3K 1.3K 1.2K
                                    

قربون چشمات برم من😍😍😍

........

برگشتم و حالا اون شخص دقیقا رو به روی من قرار داشت.

سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.

به همسرم.

هری استایلز.

بیشتر نزدیک شد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد.

_از دیدن من هم به اندازه ی دیدن جما خوشحال شدی؟

خیلی اروم زمزمه کرد.

_هری؟ خوش اومدی.

دن گفت و هری بیشتر وارد خونه شد.

هری جلو رفت و به هم دست دادن.

_آقای دیکین. از دیدنتون خوشحالم.

هری با لبخند گفت و دن سرش رو تکون داد. هری رو به داخل خونه راهنمایی کرد.

در رو بستم و من هم وارد هال شدم. کنار لاتی و جما نشستم.

_لویی میگفت تو به یه سفر کاری رفتی؟

لاتی بعد از یه مدت با طعنه گفت و باعث شد من هل بشم.

این دختر هیچوقت نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره.

_سفر کاری؟ ول...

جما داشت می‌گفت که هری حرفش رو قطع کرد.

_اره... راستش یه سفر کاری پیش اومده بود.

هری گفت در حالی که یه لبخند معنا دار به لاتی زد.

به جما نگاه کردم که با تعجب به هری خیره شده بود و هری سعی می‌کرد با نگاهش به اون یه چیزایی رو بفهمونه.

+خب... فکر کنم بهتر باشه کادو ها رو باز کنیم؟

من گفتم تا از این جو‌ به وجود اومده راحت بشیم و دیزی و فیبی با لبخند سرشون رو تکون دادن.

+خب پس بریم سراغ کادوها !!

من با ذوق ساختگی گفتم و خندیدم.

.........

_من جمعشون میکنم.

لاتی گفت بعد از اینکه من سعی کردم تو جمع کردن ظرف های کیک کمکش کنم.

با لبخند ازش تشکر کردم و روی مبل نشستم.

هری و دن مشغول صحبت کردن درباره ی شرکت بودن.

_بین تو و لویی مشکلی وجود داره؟ امروز عجیب شدین.

حرف ناگهانی دن باعث شد سیخ بشینم.

_اره. همینطوره! ولی نگران نباشین اقای دیکین. هری اومده منت کشی کنه!

جما با یه نیشخند گفت و به هری نگاه کرد.

دن خندید و سرش رو تکون داد.

_خب چرا نمیرین صحبت کنین؟ هوم؟

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now