حدودا یک هفته میگذشت. از زمانی که اون اتفاق افتاد. از زمانی که من و هری دعوا کردیم. از اون موقع به بد حرفی بین من و اون رد و بدل نشد.
خب اون چیزی نگفت ، من هم حرفی نزدم.
تنها چیزی که بینمون اتفاق افتاد ، وقتی بود که اون یه شب دیگه هم مست اومد خونه. من هم یه فنجون چایی و عسل براش درست کردم تا کمکش کنه بخوابه.
یحورایی ازش توقع یه 'متاسفم' رو داشتم. ولی انگار از عذرخواهی خبری نبود. من زیادی دلم رو خوش کرده بودم.
حوله رو روی سرم انداختم و شروع به خشک کردن موهام کردم. وقتی کاملا خشک شد ، تو صورتم پخششون کردم.
همیشه عاشق شلخته کردن موهام بودم.
جلوی آینه ایستاده بودم و همینطوری مشغول بازی کردن با موهام بودم که صدای در اتاقم من رو به خودم آورد.
"بیا تو."
گفتم و روی تختم نشستم.
چشمام درشت شدن وقتی هری رو دیدم که تو چارچوب در ایستاده بود. نگاهش روی من نبود.
"هنوز هم همین رو میگی؟ میتونم بیام تو؟"
هری پرسید. صداش از آخرین باری که شنیدم ، گرفته تر شده بود.
"آره."
دستام رو روی پاهام جمع کردم.
احساس معذب بودن میکردم.
"ممنون."
نمیدونم درست شنیدم یا نه. صداش خیلی آروم بود.
جلو تر اومد و کاملا وارد اتاق شد. کنار من روی تخت نشست.
سرش پایین بود. دقت میکرد که نگاهش رو کاملا به من نده.
"باید باهات حرف بزنم."
هری گفت. آه کشید.
"میشنوم."
از روی تخت بلند شدم. خودم رو مشغول مرتب کردن کمدم کردم.
اگه همینطوری جلوش مینشستم ، مطمعنا یه گندی میزدم.
"در مورد....در مورد بچه ست."
مشخص بود که هول شده.
البته که منم استرس گرفته بودم. قلبم رو تو دهنم حس میکردم.
ولی فقط سرم رو تکون دادم و سعی کردم عادی باشم.
"اون زن...همون مادر اجاره ای..."
هنوز هم استرس داشت. صداش میلرزید.
"همون زنی که بچه تو رو حامله ست."
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست یکم اذیتش کنم.
وقتی به اون زن فکر میکنم ، دلم میخواد دونه دونه موهاش رو از سرش بکنم.