خب قبل از هر چیزی میخواستم از دوست عزیزم pockersahar تشکر کنم برای کاور جدید داستان که عالی شده.😍💕
مرسی سحر جووونم.😘
..........
Tune for this chapter:
Perfect _ Ed Sheeran :) ❤
یک ماه و نیم بعد:
دید لویی:
شیشه شیر رو به لبای داستین نزدیک کردم و اون شروع به خوردن شیر کرد. چشماش رو باز نگه داشته بود و به من خیره شده بود.
دستای کوچولوش رو آروم تکون میداد. انگار ریتم تکون خوردن دستاش با لباش یکی شده بود.
آروم خندیدم و خم شدم تا صورت پسر کوچولوم رو ببوسم. اون کوچولو امروز دو ماهه میشه. نمیتونم باور کنم زمان انقدر زود گذشته.
وقتی که سیر شد شیشه شیر رو برداشتم و روی میز اتاقش گذاشتم. تصمیم گرفتم یکمی اون رو پایین ببرم. پس داستین رو آروم داخل کریر گذاشتم.
هنوز هم چشماش باز بود و هر از گاهی با خودش میخندید. منم بهش لبخند زدم و وقتی یه بار دیگه بوسیدمش کریر رو برداشتم و به طبقه پایین رفتم.
اون رو روی مبل گذاشتم. هنوز کسی بیدار نشده بود ولی من تصمیم داشتم هری رو بیدار کنم.
درسته که امروز روز تعطیله و اون فرصت خوابیدن داره ولی یه روز مهم هم هست که نباید از دستش بده. به خاطر همینم هست که من برای اولین بار زود تر از اون بیدار شدم.
آروم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق خودم و هری شدم. اتاقی که الان پر از خاطره بود. خاطره های قشنگی که هری برام ساخته بود.
نزدیک تخت شدم و به هری نگاه کردم. کسی که آروم خوابیده بود. شکمش با هر نفس بالا و پایین میشد. دستاش آزاد روی تخت بودن. و موهاش هم کاملاً به هم ریخته شده بودن.
خودم رو آروم روی تخت انداختم و بهش نزدیک شدم. صورتش رو بوسیدم. تغییری نکرد و به خوابش ادامه داد. یکمی سرش رو روی بالشت حرکت داد.
وقتی نتیجه ای نگرفتم لبام رو روی شکمش گذاشتم و بوسیدمش. همونجا نگهشون داشتم اینطوری هربار که اون نفس میکشید ، لبای من هم بالا و پایین میشدن.
"بذار بخوابم لو!"
هری غر زد و اخم کرد. جهتش رو تغییر داد و به پهلو راستش روی تخت دراز کشید. چشماش رو روی هم فشار داد.
از این حرفش میشد فهمید که اون میدونه امروز چه روزیه. برای همین هم تعجب نکرده که من زود تر از اون بیدار شدم.
سعی کردم یه بار دیگه تلاش کنم. لبام رو اینبار به لبای اون چسبوندم و یه بوسه شیرین بهش دادم. حس کردم که اون لبخند زد.