سلام...😊
من برگشتم...😎
هنوز کاملا خوب نشدم ولی خداروشکر خیلی بهترم برای همین تصمیم گرفتم به نوشتن برگردم و شما رو خیلی منتظر نذارم. 😗
از همتون بابت انرژی مثبت هایی که بهم دادید ممنون و مرسی از اینکه به یادم هستید.💚💙
این چپتر یه چپتر کوتاهه و حقیقتا مورد علاقه من نیست اما چون بعد از یه مدتی اینو نوشتم سعی کردم با یه چیز ساده شروعش کنم اما از چپتر بعد به روال همیشگی برمیگردیم و دوباره وارد هیجان داستان میشیم.🙄😎
یه خبر که خودم در موردش خیلی هیجان زده ام...
'if you only knew'
اسم فف جدیدم هستش. در مورد لریه. ممنون میشم بهش سر بزنید. توضیحات رو همونجا داخل کتاب نوشتم.💚💙😍😍
ممنون از همتون...💞
بریم سراغ این پارت:
"دلم برات تنگ شده بود ، رفیق!"
هری با اون صدای بم و کلفتش توی گوشم زمزمه کرد و من حس کردم بدنم لرزید. دستام عرق کردن و انگار که روی آتیش بودم.
"شت! منم دلم برات تنگ شده بود!"
بدون فکر از دهنم خارج شد. صدام رو آروم نگه داشته بودم. به طرف هری برگشتم و به چشم های سبز و خوشگلش نگاه کردم.
حرفی نزد ؛ فقط دستاش رو دور بدن من حلقه کرد و منم توی همون سکوت ، سرم رو روی سینه محکمش قرار دادم. حس آرامش تموم وجودم رو پر کرد.
"پس...دوست؟"
بعد از چند لحظه عقب رفتم و همونطور که سوالم رو ازش می پرسیدم ، چشمام رو گرد کردم.
"دوست..."
زمزمه کرد و لبخند زد. منم همین کار رو کردم. به صورت مثل ماهش نگاه کردم و تموم دلتنگیم رو به یاد آوردم. هرچی بیشتر محوش میشدم ، بیشتر احساس دلتنگی میکردم.
بعد از چند دقیقه دیگه نفهمیدم چی شد. چشمام بسته شده بودن ، که اون همون طور که من رو توی بغلش نگه داشته بود ، روی تخت حرکت کرد. به سمت عقب کشیده شدیم تا وقتی که سر هری روی بالشت قرار گرفت و من هنوز هم روی بدن اون بودم.
"چیکار میکنی؟"
پرسیدم و چشمام گرد شدن.
"امشب رو اینجا بمون."
هری گفت و نگاهم کرد. صداش مثل قبل آروم بود. آروم و آرامش بخش. چیزی که مستقیما وارد قلبم شد و بهش نفوذ کرد. طوری که مطمئن بودم نمیتونستم خواستش رو رد کنم.