فلش بک:
10 ماه قبل:
دن ماشین رو پارک کرد. هردومون پیاده شدیم و به سمت اون عمارت حرکت کردیم. بادیگارد هایی که جلوی در ایستاده بودن بعد از بررسی اجازه ورود دادن و ما وارد عمارت شدیم.
هر قدم که از حیاط رو طی میکردیم و به در اصلی نزدیک تر میشدیم ، استرسم بیشتر میشد. دستام رو به شلوارم کشیدم تا عرقش خشک بشه. چند تا نفس عمیق کشیدم. جمله هایی مثل "تو میتونی لویی. همه چیز خوبه و...." رو با خودم تکرار کردم. قدم هام رو محکم تر برداشتم و خیلی زود ما به در اصلی رسیده بودیم.
دن چند بار به در ضربه زد و چند ثانیه بعد بود که در باز شد. یه خانم حدودا 45 ساله پشت در بود. از لباس هایی که پوشیده مشخصه که خدمتکار خونست.
با دیدن ما لبخند زد و در رو بیشتر باز کرد.
_بفرمایید آقایون. آقای استایلز منتظرتون هستن.
اون گفت و با دستش به داخل خونه اشاره کرد.
هردومون وارد شدیم و به دنبال اون زن رفتیم. وارد یه سالن بزرگ شدیم که مبل ها ، میز ها و بقیه وسایل به خوبی دکوراسیون شده بود.
زن به مبل ها اشاره کرد. جلو تر رفتیم و هردومون روی مبل نشستیم.خیلی طول نکشید که آقای ریچارد استایلز وارد سالن شد. من و دن بلند شدیم. بعد از سلام کردن و دست دادن ، دوباره نشستیم.
_خب لویی ، حالت چطوره؟
آقای استایلز بعد از پذیرایی شدن ما ، با یه لبخند پرسید.
+ممنون. خوبم.
گفتم و سرم رو پایین انداختم.
_دانشگاه چی؟ گفتی آخراشه؟
+بله... حدودا سه ماه دیگه درسم تموم میشه.
گفتم و اون سرش رو چند بار تکون داد. عصایی که توی دستش بود رو چند بار به زمین کوبید.
_پس دیگه باید خودت رو آماده کنی.
با خجالت سرم رو پایین انداختم.
منظور اون از آماده شدن ، آماده شدن برای مراسم ازدواجه!
_خب... حالا که اومدی و هری هم اینجاست. چرا نمیری ببینیش؟
اون گفت و من سریع سرم رو بالا گرفتم.
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم اون یه زن رو صدا زد تا من رو تا اتاق هری راهنمایی کنه. به دن نگاه کردم و اون بهم گفت که انجامش بدم. ناچار از جام بلند شدم و دنبال اون زن رفتم.
از اون سالن گذشتیم و وارد یه سالن دیگه شدیم. از پله ها بالا رفتیم و بالاخره به اتاق هری رسیدیم. از اون زن تشکر کردم و اون با لبخند سرش رو تکون داد.
دستم رو به سمت در بردم و برای بار دهم عقب کشیدم. من.... نمیتونم اینکار رو کنم. اون الان نامزد منه و من حتی نمیتونم.....