"تو هنوز هم دوستم داری؟"
هری با صدای آرومی پرسید. به خاطر شنیدن سوالش تعجب کردم.
دهنم باز شد ولی بدون اینکه چیزی ازش خارج بشه ، دوباره به حالت اولش برگشت.
من دوستش دارم؟
نه.
من عاشقشم.
بیشتر از هرچیزی ، بیشتر از هر وقت دیگه ای.
اون قبلاً عزیز دلم بود ، اما الان همه دلمه.
اون قلب منه.
دهنم رو دوباره باز کردم ، همونطور که به چشمای منتظرش خیره شده بودم.
باید اینو به زبون میاوردم؟
یا نه؟!
"آقای ریچارد استایلز تا چند لحظه دیگه تشریف میارن."
یه مرد اینو گفت. باعث شد من و هری از اون وضعیت خارج بشیم.
"جوابم رو نمیدی؟"
هری گفت ، وقتی داشتم از اون جایگاه پایین میرفتم. دستم رو گرفت و من رو برگردوند.
"الان که نمیشه هری."
اعتراض کردم. خواستم دوباره برم ولی اون بازم دستم رو گرفت.
"نمیمونی؟"
هری پرسید. اون چرا امشب انقدر مظلوم شده؟
"اینو خودت باید انجام بدی هری. من از اون پایین نگات میکنم. من ، مامانت ، خواهرت. و تو قراره خوب انجامش بدی ، باشه؟"
سعی کردم بهش اطمینان بدم. سرش رو تکون داد. بهش لبخند زدم و دستم رو اروم از دستش بیرون کشیدم.
وقتی داشتم از اون جایگاه پایین میرفتم ریچارد رو دیدم که به طرف هری میرفت ، زیر لب بهش سلام کردم و سریع ازش دور شدم. نمیدونم چرا ولی هنوز هم از رو به رو شدن با اون میترسیدم.
به سمت میزی که لیام و دن نشسته بودن ، رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. برای جما و آنه که پشت میز کناری من نشسته بودن ، دست تکون دادم.
حالا میتونستم نگاه خیره زین که روی من بود رو حس کنم. سعی کردم توجهی نکنم و نگاهم رو به جلو دادم.
ریچارد استایلز پشت اون میز بلند قرار گرفت. عصاش مثل همیشه دستش بود و کلاهش هم مثل همیشه روی سرش.
"خب ، همه شما مطمعنا میدونید ، ما امشب برای چی اینجا جمع شدیم."
ریچارد شروع کرد. طی حرف زدن ، نگاهش بین همه افراد میچرخید.
"ما اینجاییم ، چون شرکت قراره یه مدیر عامل جدید داشته باشه. یه مدیر جوان اما کار بلد! نوه عزیزم ، هری استایلز..."
اون گفت ، باعث شد همه افراد سالن شروع به دست زدن کنن.
حس غرور و افتخار داشتم وقتی هری رو اون بالا کنار پدربزرگش میدیدم در حالی همه براش دست میزدن.