Happy Birthday to my everything 🙌🎂🎈🎉🎁
I Love you more than you will ever know , my darling 💚💚💚
.
.
.
.
.Tune for this chapter:
Rear view _ Mr. Zayn Malik :) ❤
.
.
.
.
.Heard about all the things you've done
And all the wars that you've been in
Heard about all the love you lost
It was over before it began
Heard about all the miles you've gone
Just to start again....
.
.
.
.
.
."امروز جواب آزمایش رو گرفتم و مطمئن شدم..."
اون گفت و همون لحظه در اتاق باز شد. هری با قیافه گیج و چشم های درشتش نگاهم کرد.
"از چی مطمئن شدی؟"
همونطور که نگاهم روی هری بود ، پرسیدم. ضربانِ تندِ قلبم رو حس میکردم.
"من... من سرطانِ خون دارم..."
آدام گفت و من حس کردم زبونم بند اومده. بدنم عرق کرده و مغزم دیگه کار نمیکنه.
الان چه اتفاقی افتاد...؟
وقتی نگاه متعجب و عصبانی هری رو روی خودم دیدم ، استرسم بیشتر از قبل شد. بدون هیچ فکری ، تماس رو قطع کردم و گوشی رو پایین آوردم. به چشم هایِ عجیب هری نگاه کردم ، وقتی اون قدم هاش رو به طرفِ من برمیداشت.
"کی بود؟"
هری با یه اخم بزرگ روی صورتش پرسید.
"یکی از دوست هام."
سریع گفتم و سعی کردم به چشم هاش نگاه نکنم. نمیدونم اون قراره چه عکس العملی بهم نشون بده و فکر کنم به همین خاطره که حتی بیشتر از قبل ترسیدم.
"یکی از دوست هات؟"
هری پرسید و پیرهنش رو از تنش بیرون کشید. حالا فقط یه تیشرت سفید و ساده تنش بود.
"آره. تو نمیشناسیش."
توی دلم دعا میکردم که این بحث رو بیشتر از قبل ادامه نده. خودم به اندازه کافی شوکه شده بودم.