خب اول از همه میخوام چیزی رو بگم که یه مدته میخوام بگمش ولی متاسفانه هی فراموش میکنم. میخواستم از Asal_aghili به خاطر درست کردن کارو داستانم تشکر کنم. مررررسی عسل جون😘😘💓💓
و بعد larry9194__ یه داستان لری خیلی قشنگ داره. حتما بهش سر بزنید.😊😊💓💓
خب اینم از این پارت:
چند تا تخت ، یه ملافه که روم کشیده شده بود ، سرمی که به دستم زده شده بود اولین چیزهایی بودن که بعد از باز کردن چشم هام دیدم. سوزش شدیدی رو توی گلوم حس میکردم اما دیگه اون حس داغی از بین رفته بود. چشم هام رو بیشتر باز کردم و فهمیدم من تنها کسی ام که توی این اتاقم.
سعی کردم اتفاقاتی که افتاد رو یک بار دیگه مرور کنم: من حالم بد بود ، تب داشتم ، تشنم شده بود پس رفتم آشپزخونه تا آب بخورم ، هری رو دیدم و افتادم تو بغلش.
هری؟! یعنی اون من رو آورد درمانگاه؟ پس الان کجاست؟
_پس بالاخره بیدار شدی!
با صدای بمی که شنیدم جواب سوالم رو گرفتم.
وارد اتاق شد و نایلونی که دستش بود رو روی تخت گذاشت.
_رفته بودم داروهات رو بگیرم.
گفت و خودش هم روی تخت نشست.
من واقعا بیدارم؟ یا شاید از مریضی زیاد دارم توهم میزنم؟
_بهتری؟!
با صدای آرومی پرسید.
فکر نکنم توهم یا رویا باشه. من بیدارم.
+فکر کنم.
با صدای گرفته ای جواب دادم. گلوم کاملاً گرفته شده بود.
دستش رو نزدیک صورتم آورد و باعث شد چشمام رو به حرکت دستاش میخکوب کنم. بالاخره این مسیر لعنتی طی شد و دستش روی پیشونیم قرار گرفت.
_تبت خیلی بالا بود. مطمعنا الان بهتری.
گفت و گوشیش رو از توی جیبش درآورد.
_اوه.
بقیه زمان تا وقتی که سرم تموم بشه توی سکوت گذشت. اون مشغول گوشیش شده بود و من چیزی نگفتم. در واقع چیزی برای گفتن نداشتم.
بعد از تموم شدن سرم هری پرستار رو صدا کرد و اون سرم رو از دستم درآورد. ازش تشکر کردم و اون با لبخند سرش رو تکون داد.روی تخت نشستم. کفش هام رو پوشیدم و بعد یاد چیزی افتادم. دنبال ژاکتی که زین بهم داده بود گشتم ولی پیداش نکردم.
_دنبال ژاکت زین میگردی؟
هری با صدای کلفتش گفت و البته که روی "زین" تاکید کرد.
اون از کجا میدونه که اون ژاکته زینه؟
_نگرانش نباش. گذاشتم تو ماشینم تا بهش پس بدم.