روی تخت دراز کشیدم تا شاید بتونم بخوابم و از دست این فکرهای لعنتی نجات پیدا کنم. نیم ساعت گذشته و من هنوزم نتونستم بخوابم. پتو رو از روم انداختم. شاید گرما دلیل نخوابیدنم باشه؟ هنوز پنج دقیقه نشده بود که سردم شد و دوباره پتو رو ، روی خودم کشیدم. به پهلوی چپم خوابیدم.... بعد پهلوی راستم.....بعد راست...بعد به پشت.....اما نه. هنوزم از خواب خبری نیست.پتو رو کنار زدم و روی تختم نشستم. ارنج دست هام رو ، روی زانوهام گذاشتم و سرم رو توی دستام گرفتم. به اتفاقاتی که چند ساعت پیش افتادن فکر کردم.
فلش بک:
رفته ، رفته هری بهم نزدیک تر میشد و دقیقا میشد حس کرد که حرکتاش به خاطر چیه.
اورم دستش رو دور کمرم گذاشت و باعث شد ضربان قلبم بالا بره.
حالا هیچ توجهی به بازی نداشتم ، تنها چیزی که اون لحظه بهش توجه میکردم دست هری بود که روی کمرم قرار داشت.
و حاضرم قسم بخورم وقتی اومد پشت من ، دستاش رو دورم حلقه کرد و سرش رو ، روی شونه ی من گذاشت دیگه نفس نمیکشیدم!!!
سرش و اروم کنار گوشم برد و من مجبور شدم لبامو گاز بگیرم تا جلوی نالم رو بگیرم.
_در مورد عکاسها.....
اون گفت و من سرم رو تکون دادم تا ادامه بده.
_بهشون نگاه نکن.
خیلی اروم توی گوشم زمزمه کرد و باعث شد موهای بدنم سیخ بشن.
نه.....
زانوهام دیگه تلاشی برای سرپا نگه داشتن من نمیکنن و اگه همینطور ادامه پیدا کنه من حتما میفتم.
با ترس و استرس به سمت هری برگشتم. با تعجب بهم نگاه کرد تا وقتی که من دستام رو دور گردنش گذاشتم و بغلش کردم.
+میدونی.... بخاطر عکاسها!
منم مثل خودش ، اروم توی گوشش گفتم.
خیلی طول نکشید که دست های بزرگش رو ، روی کمرم حس کردم. لبخند زدم و حلقه دستام رو دور گردنش محکم تر کردم.
هیچوقت انقدر بهش نزدیک نبودم!
چند ثانیه گذشته بود که هری سرش رو توی گردنم فرو کرد و دوباره اون حس سستی به زانوهام برگشت. بدنم شروع به عرق کردن و دستام شروع به لرزیدن کردن. ضربان قلبم رو میشه به راحتی حس کرد. برای حفظ تعادلم محکم تر به هری چسبیدم و از اون به عنوان تکیه گاهم استفاده کردم.
مدتی گذشت و من اروم دستام رو از دور گردن هری برداشتم و به وضوح کشیدن شدن دماغش رو ، روی گردنم حس کردم. اوه! این باید به خاطر عطرم باشه. توی چشمام خیره شد و من سرم رو پایین انداختم. گونه هام مطمعنا صورتی شدن.