Tune for this chapter :
Million years ago _ Adele (: ❤
.
.
.
.
.
.
.
.
.I know I'm not the only one , Who regrets the things they've done .
I feel like my life is flashing by , And all I can do is watch and cry...
I miss the air, I miss my friends , I miss my mother, I miss it when Life was a party to be thrown But that was a million years ago...
.
.
.
.
.
.
.
.جما:
«کی برای دیدن داستین میای؟ (؛ »
این سومین باری بود که اون پیام رو میخوندم و فقط به گوشیم نگاه میکردم. چشمام درشت شده بودن و بعد از سه بار آنالیز کردن هنوز هم چیزی که خونده بودن رو باور نمیکردن.
دستم بالاخره شروع به حرکت روی صفحه گوشیم کرد ولی قبل از اینکه بتونم کاری که میخواستم رو انجام بدم , آهنگی که از گوشیم بلند شد نشون داد که کسی در حال تماس گرفتنه.
'عسلم'
به اون اسم نگاه کردم و چشمام از تعجب به سقف اتاقم چسبیدن , دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و قلبم شروع به کوبیدن کرد. میدونستم که اون شمارش رو عوض نکرده بود.
یه بار دیگه به صفحه نگاه کردم. این واقعا خودش بود , هری بود , کسی که داشت تماس میگرفت.
دستم رو از جلوی دهنم برداشتم و گلوم رو صاف کردم. دستم رو همونطور که از شدت هیجان میلرزید به سمت گوشی بردم و تماس رو برقرار کردم.
"ال_الو...؟"
بالاخره صدام رو آزاد کردم ولی تنها چیزی که توی جواب شنیدم , یه نفس عمیق و یه سکوت طولانی بود.
"الو؟"
یه بار دیگه تلاش کردم.
"آقای تاملینسون؟"
بلاخره اون صدای بم رو شنیدم و قلبم حالا قصد بیرون زدن از سینم رو داشت. صدای اون حتی از پشت تلفن هم قشنگ و آرامش بخشه.
"بله , خودم هستم."
"من...من در مورد پیامی که خواهرم الان بهتون داد تماس گرفتم. فکر میکنم لازم باشه در موردش صبحت کنیم. شما میتونید فردا به شرکتم بیاید؟"
اون با رسمی ترین حالت ممکن حرفاش رو زد. باعث شد یه بار دیگه اون حس غریبگی رو احساس کنم.
"فردا؟ بله حتما. من فردا صبح میام شرکت."
با صدای آرومی گفتم.
" پس میبینمتون. خدانگهدار."
اون گفت و قبل از اینکه من بتونم جوابی به حرفی که زده بود بدم , تماس رو قطع کرد. حالا تنها صدایی که شنیده میشد صدای بوق هایی بود که توی گوشم میپیچید.