از لیانا و جرج خداحافظی کردم و از استدیو خارج شدم. سوار ماشینم شدم و به سمت اون فروشگاه حرکت کردم. خیلی طول نکشید که رسیدم و ماشین رو پارک کردم.
از ماشینم پیاده شدم و وارد اون فروشگاه بزرگ شدم. به سمت لباس های مردونه رفتم. یه تیشرت بادمجونی رنگ نظرم رو جلب کرد. اون رو تو تن زین تصور کردم و تصمیم گفتم همین رو بخرم.
+ببخشید خانم من این تیشرت رو میخوام.
من به اون زن فروشنده گفتم و به اون تیشرت بادمجونی اشاره کردم.
_چه سایزی؟!
اون زن پرسید.
+سایز خودم.
من و زین تقریبا هم سایزیم.
_فقط همین رو میخواین؟
اون زن با لبخند پرسید.
+بله لطفاً.
سرش رو تکون داد. لباس رو توی پاکت گذاشت و بهم داد.
_اونجا صندوقه. لطفاً حسابش کنین.
اون گفت و من سرم رو تکون دادم.
پاکت رو از دستش گرفتم و به سمت صندوق رفتم. برگه ای که اون زن بهم داده بود رو به اون مرد نشون دادم.
_پنجاه دلار.
اون مرد گفت.
پولش زیاد نبود ، از توی کیفم پنجاه دلار دراوردم. پول رو پرداخت کردم و از فروشگاه خارج شدم.
سوار ماشینم شدم و به ساعت نگاه کردم.
6:40 pm
ماشین رو روشن کردم و به سمت شرکت استایلز رانندگی کردم.
حدودا بعد از یک ساعت راه رسیدم. جزو کارمندهای شرکت نیستم پس ماشین رو بیرون از شرکت پارک کردم.
بعد از وارد شدن به شرکت ، از پله ها بالا رفتم و به سمت جایی رفتم که اتاق زین قرار داشت.
به میزی که منشی پشتش نوشته بود نزدیک شدم و سلام کردم. اون دختر با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و جوابم رو داد.
+میتونم آقای مالیک رو ببینم؟ من یکی از آشناهاشون هستم.
_اسمتون؟
+لویی...لویی تاملینسون.
سرش رو تکون داد.
_لطفا چند لحظه بشینید.
به صندلی ها اشاره کرد و خودش وارد اتاق زین شد.
چند ثانیه بعد از اون اتاق بیرون اومد و لبخند زد.
_بفرمایید داخل آقای تاملینسون!
اون گفت و من ازش تشکر کردم.
به سمت اتاق زین رفتم. چند بار به در ضربه زدم و بعد از چند لحظه وارد اتاق شدم.
زین با دیدنم سریع از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد.