فلش بک:
7 ماه قبل:
کتابم رو از توی کیفم برداشتم و اون رو روی میز گذاشتم. اون رو باز کردم و مشغول خوندنش شدم. هیچی واسه ی امتحان نخوندم و فقط هم یک روز وقت مونده. نمیخوام ترم آخر مجبور بشم واحد هام رو دوباره پاس کنم.
_هییییی! معلومه تو کجایی؟
با صدای جیغی سرم رو بالا گرفتم.
"باربارا"
دوست دختر زین جیغ زد.
_چی؟
زین با تعجب گفت در حالی که مشخص بود کاملا گیج شده.
_میگم معلوم هست کجایی؟ الان نیم ساعته به لو زل زدی در حالی که لب هاتو گاز میگیری!
چی؟ اون واقعا همچین کاری میکرده؟
_چی؟ نه من اینکار رو نکردم. من فقط داشتم فکر میکردم.
زین از خودش دفاع کرد.
_اوه واقعا؟
باربارا گفت و زین در جواب سرش رو تکون داد.
_پس چرا هیچوقت به من اینطوری نگاه نمیکنی؟
اونا جدین؟ دارن سر من دعوا میفتن؟
_تو خودت هم نمیفهمی چی میگی باربارا!
_چی؟ من نمیفهمم؟ این تویی که نمیفهمی و نه شاید خودت رو زدی به نفهمی!
باربارا با صدای بلندی گفت و بعد از برداشتن کیفش بلند شد و رفت.
_من واقعا متاسفم لو.... من باید برم. بعدا در موردش حرف میزنیم.
زین گفت و من تند تند سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم.
اونها امروز چشون شده بود؟
پایان فلش بک.
...........
فلش بک:
+خب زینی چی میخواستی بهم بگی؟
_من و باربارا بهم زدیم.
اون خیلی سریع گفت و من رو شوکه کرد.
+چی؟ چرا؟
_خب ما.... یعنی اون....آه.... نمیدونم.
اون گفت و کلافه دستش رو بین موهای مشکیش کشید.
+خیلی خب باشه. اگه اذیتت میکنه لازم نیست چیزی بگی. فقط بدون من متاسفم باشه؟
من گفتم و اون سرش رو بالا گرفت تا به من نگاه کنه.
اون اینبار یه نگاه خاصی داشت. انگار که باهام حرف میزد.
ولی اون چی میخواست بگه؟
پایان فلش بک.
...........
بعد از حرف زین واقعا شوکه شدم ولی به محض این که ذهنم یکم آزاد شد فکرم به گذشته رفت.