هری وارد اتاق شد و با دیدن من چشم هاش از تعجب گرد شد ولی خیلی زود تعجب جاش رو به عصبانیت داد و دوباره اون اخم غلیظ به صورتش برگشت.
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با صدای بلندی داد زد.
ترس رو از نوک سر تا انگشتهای پام حس میکردم.
اون هیچوقت به من آسیب جسمی نمیزنه ولی خب شاید مشکل همینه من از آسیب روحی که اون قراره بهم وارد کنه میترسم.
_بهت گفتم....
بلند گفت و یه قدم نزدیک تر شد.
_بدون اجازه من....
صداش بلند تر از قبل شد و ترس من بیشتر.
_چه غلطی میکنی؟
اون عربده زد و با کم ترین فاصله ازم ایستاد.
+من.....
به چشماش نگاه کردم و احساس کردم کلمه هام توی گلوم گیر کردن.
+هری....من......
سرم رو پایین انداختم تا نگاه به چشماش من رو ضعیف نکنه.
_آچو؟!
صدای بچگانه ای که اومد توجه هردومون رو جلب کرد.
به طرف صدا برگشتیم و ارنست و دوریس رو دیدیم که با ترس جلوی در اتاق ایستاده بودن و با تعجب به ما نگاه میکردن.
_گمشو بیرون!
هری با صدای خیلی آرومی زمزمه کرد طوری که ارنست و دوریس نشنون.
+هری.... من اومده بودم....
_مگه بهت نمیگم برو بیرون! مگه نمیبینی اونا ترسیدن؟
هری اینبار با صدای بلندتری گفت.
سرم رو تکون دادم و سریع به سمت ارنی و دوریس رفتم. دستشون رو گرفتم و اونها رو به اتاق خودم بردم. روی تختم نشوندمشون و خودم هم جلوی اونها روی زانوهام نشستم و به صورت های ترسیدشون نگاه کردم.
_آچو. آنکل هری دعوات کرد؟!
ارنی با صدای بامزش پرسید و با ناراحتی به من خیره شد.
+نه عزیزم. ما فقط داشتیم حرف میزدیم. دعوا نمیکردیم.
من کاملاً به چشم های بردار کوچولوم خیره شدم و توی صورتش بهش دروغ گفتم. دستم رو آروم پشتش کشیدم و بهش لبخند زدم تا خیالش و راحت کنم.
_پس چرا اون داشت سرت داد میزد؟!
دوریس پرسید.
قانع کردن بچه ها همیشه سخت ترین کار دنیاست!
+خب...بعضی وقت ها آدم بزرگ ها موقع حرف زدن صداشون بالا میره ولی این دعوا کردن نیست.
من با آرامش به دوریس و ارنست گفتم. خوشبختانه اینبار بیخیال شدن و سرشون رو تکون دادن. منم بهشون لبخند زدم تا ترسی که هنوز هم توی صورتشون دیده میشد رو از بین ببرم.