"قسمت هفتم"
بعد از یک هفته ضبط در لوکشن های مختلف با بقیه بازیگران بالاخره زمان برداشت اولین صحنه ی مشترکشان رسیده بود.فشار کاری آنقدر زیاد بود که آراس تقریبا هر چه بین او و همبازیش گذشته بود از یاد برده بود اما برای چاتای قضیه کاملا ًبرعکس بود. او اکثر زمانش را در همان مکانیکی بزرگ گذرانده بود تا بخوبی در نقشش فرو برود چراکه نمی خواست به راحتی از حس خود خارج شده به دنیای واقعی برگردد. تمام مدت ذهنش درگیر گذشته ای بود که در داستان برایش نوشته شده بود و پیدا کردن برادرش امید، شده بود تنها خواسته اش! برای همین دیدار مجدد همبازیش برایش هیجان انگیز بود.
وقتی سر ست فیلمبرداری رسید از دیدن کاراوان آقای اولوسوی مضطرب شد. نود درصد قسمت اول ضبط شده و آماده ی پخش بود و حالا این صحنه های پایانی که بالاخره قرار بود روبروی هم بازی کنند او را نگران میکرد.چراکه این تازه شروع همکاری آنها بصورت جدی ، مقابل دوربین ها و صدها چشم کنجکاو بود و او در مورد همبازی لجباز و روانیش مطمئن نبود. میترسید رفتار غلط و بازی احمقانه ی چاتای روی نقش آفرینی او هم تاثیر بگذارد و کل امتیازاتی که در مقابل عوامل صحنه و کارگردان بدست آورده بود با همین برخورد اول یکباره از دست بدهد!
موهایش هنوز نیم سانت هم بلند نشده باز هم تراشیده بودند و حالا ته ریشش را تنظیم
میکردند. از اینکه ظاهر مردانه تری داشته باشد لذت میبرد ولی کنجکاو بود ببیند برای همبازیش چه تیپی در نظر گرفته بودند برای همین نمی توانست روی صندلی گریم آرام بگیرد. چشمش در آینه به در باز پشت سرش خیره مانده بود و بی صبرانه منتظر بود تا اینکه آراس از پله های کاراوان گریمور بالا آمد و داخل ماشین قدم گذاشت:"صبح همگی بخیر!"
بلوز سفید بتن داشت و چهره اش جدی تر از قبل بنظر می آمد. نگاهشان در آینه تلاقی کرد ولی آراس به همان سرعت کنار کشید و در صندلی دیگر مقابل آینه ی دیگر نشست.
"فکر نکنم لازم باشه کاری بکنید من همینطوری هم خیلی خوشگلم!"
گریمور و دو دستیارش خندیدند ولی چاتای عصبی تر از آن بود که خنده اش بیاید.در عین حال که از دیدن مجدد این پسرک شیرین خوشحال شده بود از برخورد سرد و بی تفاوتش نگران شده بود.برای اینکه خود را سرگرم کند فیلمنامه را که لوله کرده در کمربندش فرو کرده بود دوباره بیرون کشید تا مروری کرده از حفظ شدنش مطمئن شود.
موهای او را برعکس چیزی که انتظار داشت کمی بهم ریختند ،دو دکمه بلوزش را باز کردند و یک عینک آفتابی از یقه اش آویزان کردند.
"همین!؟"
گریمور به شوخی گفت:"خودت گفتی خوشگلی و نیاز نیست کاری بکنیم "
و بالاخره دستیار کارگردان دم در کاراوان ظاهر شد:"بیایید دیگه دیر شد!"
صحنه ساده بود.قرار بود مرت کارادای با مدیرش از در رستوران داخل شوند و با کمی بگومگوی کاراکترها،سارپ یلماز را بخاطر گستاخی دستگیر کرده با خود ببرند. همه عوامل صحنه از جمله کارگردان حتی خود بازیگران به راحتی آن شات کوتاه واقف بودند پس ضبط بدون هیچ تذکری
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...