"قسمت چهل و ششم"
نفهمید تا خانه چطور رانندگی کرد. وقتی رسید همانطور که انتظار داشت ویلا مثل میدان جنگ چاناکاله ویران شده بود!مبلمان به گوشه های سالن پس زده شده کف پر از کاغذ رنگی و بشقابهای مقوایی و بطری های خالی بود.حتی فرش روی پله ها پایین جمع شده قالیچه ی وسط سالن کلا غیب شده بود!نیاز نبود به آشپزخانه سر بزند مطمئناً غیر قابل ورود بود. آتالای شانس آورده بود جلوی دید نبود وگرنه چاتای خشمی را که کل راه در دل حمل کرده بود سر او خالی میکرد.در واقع نه به خانه و زندگی بهم ریخته نه برادر دردسرساز و نه حتی گرسنگی شدیدی که بیحالش کرده بود اهمیت نمیداد.با اینکه تصمیم حتمی گرفته بود به پیشنهاد تلفنی آن حرامزاده ی دروغگو توجه نکند و سراغش نرود باز هم کنجکاوی دودلش میکرد و با وجود کنترل اعصاب و تحمل شدید باز هم از اینکه در مورد آراس چه میخواست بگوید نگران میشد!
از کاراوان گریمور که خارج شد با همبازیش بنگسو روبرو شد.سناریو مثل دفتر عقد و ازدواج در دستانش سنگینی میکرد:"چقدر این قسمت قراره زر بزنم!"
آراس خنده اش گرفت:"و کسی که قراره باهاش زر بزنی منم!"
دخترک خندید:"حفظ کردی؟"
آراس به سمت کاراوان خودش راهی شد:"نه راستش ولی من میتونم سر صحنه بخونم و یادم نگه دارم"
"خوش بحالت"بنگسو دنبالش می آمد:"میشه باهام تمرین کنی؟برای من خیلی سخته"
"البته!" جلوی کاراوانش رسید و در را برای ورود او باز گذاشت:"بفرما"
به زحمت از میان کشوهای و درهای باز و نیمه باز کابینت ها و صندلی های پرت شده سر راهش عبور کرد و خود را به یخچال رساند.انگار کاراکترهای والکینگ دد به آشپزخانه اش حمله کرده بودند.هیچ چیز برای خوردن باقی نگذاشته بودند.یک سیب پلاسیده ته ظرف میوه از دستشان در رفته بود. برداشت و در حالیکه گاز میزد بالا به اتاق خوابش در آمد.مسلماً آنقدر خوابش می آمد که به محض افتادن روی تخت همه ی فکرهای خواسته و ناخواسته از ذهنش خارج شوند و بخواب برود یا لااقل امید داشت اینطور بشود. سیب را نیمه تمام در سطل زباله پرت کرد و پالتواش را درآورد ولی تا به تخت رفت انگار تازه از کابوس زشتی بیدار شده باشد خواب کاملاً از سرش پرید و سوالات با همان صدایی که پشت تلفن شنیده بود در سرش تکرار شد (نمیخوایی بفهمی چی داره برای گفتن؟ چیه میترسی به عشقت شک کنی؟مگه بهش اعتماد نداری؟ نکنه اینقدر ضعیف هستی که میدونی اگر چیز ناخوشایندی در مورد آراس بشنوی ازش دلسرد شی؟تو که میخوایی اون حرومزاده رو بکشی!دلت نمی خواد آخرین حرفاشو بشنوی؟!)
"من میام توی خرابه و بغلت میکنم میگم ناراحت نباش درسته از دستت پرید ولی ..."
دخترک بیچاره حرف میزد ولی حواس آراس ناخواسته به صحنه ی مشترکی که قرار بود روبروی چاتای بازی کند پرت شده بود و بدون آنکه متوجه باشد لبخند میزد!
VOUS LISEZ
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...