قسمت شانزدهم

106 18 0
                                    


" قسمت شانزدهم"

"پاشو...کارگردانته!"

صدای شاکی انگین را شنید ولی سرش آنقدر درد داشت که نمی توانست چشمانش را باز کند.

"بگیر گوشی صاب مرده ات رو !از صب ده بار زنگ زده!"

بناچار همانطور چشم بسته دستش را برای گرفتن موبایلش دراز کرد. انگین با خشم گوشی را کف دستش کوبید و با قدمهای محکم که اتاق را می لرزاند خارج شد.

"بله؟" صدایش خشدار بود پس سرفه ای اجباری کرد.

"هیچ معلومه شما دو تا کجایین؟ سه ساعته اینهمه آدم علاف شما شدیم!"

پلک راستش را باز کرد و گوشی را از صورتش دور کرد. ساعت یازده و چهل دقیقه بود! دوباره گوشی را روی صورتش گذاشت:"من تا یه ساعت خودمو میرسونم!"

"یه ساعت دیره!پاشو پاشو زود باش!"

"چشم!" و گوشی را بدون آنکه بفهمد خاموش شد یا نه ،جای خالی تشک پرت کرد.دیگر چشمانش باز شده بود و خیره به سقف سعی میکرد بطور کامل بهوش بیاید ولی دلش نمی خواست! به محض هوشیاری با وجود مستی دیشب ،همه چیز را بخوبی بیاد می آورد.یک کابوس دیگر اتفاق افتاده بود!ولی...واقعاً کابوس بود؟پس چرا یادآوریش نه تنها اذیتش نمیکرد بلکه لبخند خجل به لب و لرزش شیرینی به قلبش می آورد! صدای قدمهای انگین را شنید. داشت برمیگشت. زود پتو را سرش کشید تا صورت احتمالاً گل انداخته و لبخندی که نمی توانست جمع کند زیرش مخفی کند ولی انگین با لگد در را باز کرد و نق زنان داخل شد:"می خوایی دوباره بخابی؟ واقعاً که!"

آراس از زیر پتو در نیامد ولی لبخندش خشکید و دلش فشرده شد.حیف فرصت نداشت اتفاقات دیشب را تحلیل کند و از دست خود بخاطر حماقت هایش عصبانی شود. بهرحال رفیقش آنجا بود تا روز را زهرمارش کند!

"پاشو اینو بنوش...برات قهوه دم کردم!مستی رو از سرت میپرونه!"

سایه ی انگین حتی از زیر پتو قابل روئیت بود. تخت را دور زده بود و بالا سرش آمده بود!

تاک تاک تاک...زینگ زینگ زینگ! "چاتای؟! اتفاقی افتاده؟ درو باز کن!"

از خواب پرید !سرش را از روی دسته ی مبل بلند کرد و با گنگی به اطراف نگاه کرد. انگار خانه ی خودش را نمیشناخت.

"چاتاااااااای؟ درو میشکنما!"صدای کیوانچ را بالاخره بجا آورد و از آنجا که می دانست اگر دوستش بخواهد واقعاً در را میشکند داد زد:"میاااااام!" ولی گلویش درد گرفت و به سرفه افتاد. کل شب را همان طبقه پایین روی کاناپه خوابیده بود و حالا گردنش خشک شده بود. بزور نشست. کمرش هم تیر کشید. چقدر تشنه اش بود. سرش می ترکید.

دوباره مشت به در خورد:"دارم شاخ و برگ درمیارما زود باش!"

پاشد و گیج و منگ به سمت در رفت و باز کرد. کیوانچ در تیپ خفن همیشگی جلویش ظاهر شد!"خدای من! با هولیگان ها دعوات شد؟"

Insanity PlayWhere stories live. Discover now