"قسمت پنجاه و ششم"
سری را که روی کتفش بود با دست لرزان نوازش میکرد و دنبال حرفی میگشت بعنوان دلداری بگوید ولی چه؟چه بگوید؟چطور بگوید؟هنوز مطمئن نبود آراس از دستش عصبانی بود یا نه! اصلاً مگر کار درستی کرده بود؟ هنوز هم از آراس و عکس العمل های بعدیش میترسید...
نه!نه وقت گریه نبود!امشب شاید بهترین شب زندگیش بود! باید جشن میگرفت و حتی به قهرمان جذابش جایزه میداد!میدانست چقدرمیتواند زشت باشد ولی در مقابل چاتای میتوانست بدون شرم و پشیمانی خود واقعیش باشد!
بناگه آراس سرش را از شانه ی او بالا آورد و دوباره لبهایش را به لبهای او رساند.برخلاف بوسه های نرم و سطحی حتی رمانتیک آشنایش، اینبار شروع وحشیانه و و عمیق و حتی دردناکی کرد!بطوری که گردن چاتای از فشار دهان مهاجم او عقب خم شد ولی آراس آنچنان تحریک شده بود که نمی خواست ثانیه ای لبهایشان جدا شود!به یقه بلوز ضخیم چاتای دو دستی چنگ انداخت تا او را مقابل خود نگه دارد و دندانهایش را همچون قلاب ماهیگیری به لب زیرین او فرو کرد.چاتای از درد اخم کرد و مچ دستهای آراس را گرفت تا خود را سرپا نگه دارد ولی آراس درحالیکه لبهای او را همانطور دیوانه وار و بی وقفه میمالید و میخورد وزن خود را روی او انداخت.چاتای تعادلش را از دست داد و از عقب افتاد ولی آراس او را توسط همان یقه مچاله در مشت هایش چرخاند و لبه ی میز نشاند. چاتای حتی فرصت نمیکرد به بوسه های شهوت انگیز او جواب بدهد.زبان آراس متجاوزانه داخل دهانش شد و با سرعت شروع به چرخش و لیسیدن کرد.چاتای نمی توانست بفهمد چه در جریان است. چرا آراس اینقدر تحریک شده بود و آیا درست بود او هم همراهی کند یا کنترل را همچنان به او بسپارد تا هر کاری دوست دارد با او بکند؟!
آراس هم نمیفهمید چه شده و چرا اینقدر حیوان گونه چاتای را میخواست.یعنی واقعاً میخواست به این نحو رضایت و عشقش را نشان بدهد و او را خوشحال کند یا در واقع عصبانی بود و قصد تخلیه شهوت خود و آزار و توهین داشت!!!بازوی چپش را دور گردن چاتای سفت حلقه کرد تا همچنان فرصت جدا کردن لبهایش را به او ندهد و دست دیگرش را پایین برد تا مردانگی او را لمس کند و لذت ببرد!
چاتای لبه ی میز را دو دستی گرفته بود تا نیفتد چراکه در مقابل این حملات وحشیانه ی آراس داشت از خود بی خود میشد که خزش دست نرم آراس را از زیر نافش به داخل شورتش حس کرد و ناله ی پر لذتی کرد اما درد فشار انگشتان آراس که دور آلت در حال سفت شدنش گره خورد، صدایش را در گلو شکست و مجبورش کرد مچ دست او را بگیرد تا مانع شود ولی آراس قصد مراعات کردن نداشت! درحالیکه به مالیدن و بازی دادن آلت چاتای کاملاً بی رحمانه و جدی مشغول بود با یک مکش قدرتمند لب بالایی او را داغ کرد و بالاخره رها کرد:"آماده شو!"
CZYTASZ
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...