"قسمت پنجاه پنج"
بدتر از این نمیشد!در چنین روز و شرایط روحی بدی ،دوباره صحنه ی روبروی هم داشتند و آراس برای اولین بار با وجود تمام سختی هایی که در گذشته تحمل کرده بود و دردهایی که ماهرانه مخفی نگه داشته بود آنروز دیگر آمادگی و آرامش نداشت.شاید تنها جنبه ی مثبت این بود که سناریو به قسمت تلخی رسیده بود و او حالا که از درون خورد و شکسته بود بهتر می توانست حسش را در کارش بریزد.
از وقتی آراس با او برخورد تندی کرده بود دیگر نزدیکش نشده بود.نه که مراعات حالش را کرده باشد و نخواهد مزاحمش شود بلکه میترسید! مثل مرگ از خشم آراس میترسید مبادا او را به این بهانه ترک کند.از دست دادن آراس مثل از دست دادن نفس حتی برای لحظه ای می توانست کشنده باشد! عذاب اصلی این بود که می دانست آن مرد پست فطرت بلایی سر معشوقش آورده بود ولی نمی دانست چیست و تنها انتظار داشت یک پیام موفقیت آمیز از گروه ایکس او را به آرامش برساند!
لوکیشن فیلمبرداری، آپارتمان نیمه خالی مرت کاراتای بود.حتی بودن در آن حوالی حس خوب روزهای شروع پروژه و شروع رابطه ی آنها را یادآور میشد. قرار بود سارپ یلماز برای صحبت با کمیسر سرزده به خانه اش بیاید و بعد از ده دقیقه دیالوگ بی وقفه ضبط آنشب تمام شود ولی هیچکدام سناریو را حفظ نکرده بودند و برای تمرین نه وقت بود نه تمرکز!
"خب...همه جای خودشون...چاتای برو پشت سکو...اونا چیه دستت؟!بذار کنار!"
چاتای مثل شاگرد تنبلی که روز امتحان را فراموش کرده بود سعی میکرد تا جایی که وقت
داشت دیالوگهایش را حفظ کند:"الان الان...یه لحظه!" و دوباره به سطر اول برگشت تا یک مرور نهایی بکند.
آراس در راهرو منتظر دستور کارگردان برای ورود به صحنه بود.فقط یکدور خواندن سناریو کافی بود به خاطرش بسپارد چراکه به داستان سریال و کاراکترها آشنایی کامل پیدا کرده بود و پیش رفتن با روند سناریو سخت نبود ولی در مورد چاتای مطمئن نبود. در واقع مطمئن بود که چاتای برای این سکانس اصلاً آماده نبود!می دانست مقصر بود.با محبت های بجا و نابجا سطح انتظارات چاتای را در این رابطه به آخرین درجه رسانده بود و حالا در چنین موقعیت روحی که حتی تحمل خودش هم برای خودش سخت بود نمی توانست انتظارات معشوقش را بجا بیاورد.چیزی مثل سد که سالها هر فشار سیل و بارانی را تحمل میکند و شاید ترک برمیدارد اما کسی نمیبیند نمیفهمد...فکر میکنند تا ابد میتواند بایستد ولی یکروز شاید فقط یک قطره توان و قدرت سد را میشکند و آنرا زمین میزند.حقیقت زشتی که در پیشینه ی خانوادگی اش پنهان مانده بود قطره ی اخر شده بود و او که با قدرت از پس هر سیل و باران بر آمده بود با این فشار نهایی خورد شده دیگر نیرو ایستادگی بیشتر نداشت.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...