"قسمت هشتاد و پنجم"
گاهی چرخش زبان گستاخ برادرش را داخل دهان خود حس میکرد گاهی گزیده شدن دردناک لبهایش توسط دندنهای بی رحم او!گاهی دستان کثیف او را زیر لباسهایش حس میکرد که وحشیانه تنش را لمس میکرد گاهی رویشان که در تلاش بودند لختش کنند!نمی خواست باور کند واقعاً این اتفاق دارد برایش می افتد.چیزی که همیشه میترسید و هر شب کابوسش را دیده بود.در دل دعا میکرد همه اش مستی و توهم باشد وگرنه با این ضعف و خواب سنگینش محال بود بتواند خود را نجات بدهد!
اورچون آنچنان از موفقیتش هیجان زده بود که نمیتوانست اولویت هایش را انتخاب کند.هم میخواست این لبهای هوس انگیز را که سالها با فکر گرفتن بوسه های عمیق و عاشقانه، خواب و خیالش را دزدیده بودند بچشد هم میخواست تن بالغ و جذاب برادر کوچکش را از نزدیک ببیند ولمس کند.هم میخواست با مهارتش در عشقبازی آراس عزیزش را راضی کند هم میخواست هرچه سریعتر جسم بی نقص او را وحشیانه صاحب شود!
"نه...اورچون...نکن!"آراس در هر فرصتی که دهانش آزاد میشد ناله سر میداد:"ولم کن...لعنتی"و اشکهای سوزناک در چشمان خسته اش که از شدت مستی در حال بسته شدن بودند حلقه زدند:" دست نزن...خواهش میکنم داداش!بس کن!" و با دستان سست و لرزانش سعی میکرد این تن شهوت آلود و آشنا را از روی خود کنار بزند.
مقابله های ضعیف و ناله های مظلومانه ی آراس اورچون را حریص تر میکرد و وادارش میکرد
دیوانه وار تر از قبل به کارش تا رسیدن به چیزی که همیشه آرزویش را داشت ادامه بدهد.آراس بر اثر مستی از آن جوان سخت و دست نیافتنی دوباره به کودکی بی آزار و ترسو تبدیل شده بود که برای پاکی اش با گریه و التماس میجنگید!
دینگ دانگ...دینگ دانگ!
چاتای اینبار زنگ را چند بار به صدا درآورد شاید در ضدسرقت آپارتمان صدای مشت های او را خوب انتقال نمیداد ولی باز هم جوابی نگرفت.دیگر نای ایستادن هم نداشت.کمر و سرش درد میکرد و چشمانش داغ کرده بود.احتمال اینکه آراس هنوز به خانه نرسیده باشد وجود داشت ولی او همچنان در مورد ورود بی اجازه دودل بود.رمز در ذهنش می چرخید و شرم دلش را می لرزاند. شاید اگر بهانه ای داشت...خب این سرو وضع بهم ریخته کافی نبود؟می توانست به دروغ بگوید سرراه مورد حمله قرار گرفته و جایی برای مخفی شدن نداشت!اینکه آراس باور میکرد یا نه مهم نبود همین که حال او را ببیند و ترحم کند کافی بود...
یا جزئی از کابوس و توهم بود یا حقیقت داشت اما کسی پشت در بود!آراس با اینکه داشت در این جنگ نابرابر شکست میخورد باز هم امیدی کوچک در دلش روشن شد و فریاد زد: "کممممک!" ولی صدایش از بغض و ضعف مثل زمزمه ای از قعر چاه خارج شد که اورچون به راحتی با گذاشتن دست خفه اش کرد!"آروم باش خوشگلم!" به صورت برافروخته از عرق آراس نزدیک شد و شرورانه چشمک زد:"هرکیه بذار فکر کنه خونه نیستی و بره!"و تا دستهای آراس ناامیدانه برای باز کردن دهانش مشغول بود اورچون از فرصت استفاده کرد و یک دستی زیپ شلوار او را تا آخر باز کرد تا راحت تر به اندامهای خصوصیش دست پیدا کند!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Insanity Play
Fanficدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...