"قسمت صد و چهار"
از تاخیر آراس متعجب دولا شد و دوباره به شیشه ضربه زد ولی بناگه ماشین روشن شد و عقب عقب راه افتاد!چاتای هول کرد و داد زد:"چکار داری میکنی؟!" میترسید آراس با این مستی نتواند فرمان را کنترل کند و ماشین را به دیوار بکوبد ولی آراس بخوبی از کوچه در آمد و به سمت خیابان فرعی چرخ بزرگی زد.چاتای نگرانتر دنبالش دوید:"آراس؟آراس صبر کن!...کجا داری میری؟!"
ولی آراس دیگر نمیخواست حتی لحظه ای معطل کند مبادا منصرف شود پس بدون آنکه به چاتای برای آخرین بار نگاه کند نه حتی در آینه، پا روی پدال گاز گذاشت و مثل برق از جا کنده شد.چاتای قبل از آنکه او را گم کند دوان دوان خود را از کوچه بیرون انداخت و به ماشینش رساند.نمیتوانست اجازه بدهد آراس با آن حال بد رانندگی کند حتی اگر اتفاقی برایش نمی افتاد و پلیس بعلتی مثل سرعت بالا جلویش را میگرفت و متوجه الکلی بودن او میشد اعتبار و شهرتش و حتی پروژه به خطر می افتاد.
داغ کرده بود و عصبی بود اما مطمئن بود از مستی نبود.خودش نفهمید چرا از چاتای فرار کرد
فقط میدانست رویارویی با او در این شرایط روحی فکر خوبی نبود.چراکه هنوز نتوانسته بود درخواست جدایی را از سمت او هضم کند.اگر چاتای آنقدر عاشق بود که از دلتنگی او بخودش صدمه میزد، اگر نگران او بود اگر پشیمان بود متاسف بود هر چه که بود یعنی نمیتوانست بخاطر او عوض شود؟مگر سعیش را نکرده بود؟مگر موفق نشده بود؟پس چه شده بود که جا میزد؟پس خواسته های او چه؟عشق او چه؟خیلی زودتر از آنکه کار به این جاها بکشد و رابطه ی آنها به اوج برسد باید به پیشنهاد او عمل میکرد نه حالا! نکند هنوز او را نبخشیده بود نکند دیگر عاشقش نبود؟
ماشین آراس با سرعتی که هر لحظه بیشتر میشد وحشیانه از میان ماشینهای دیگر عبور میکرد و چاتای را هم مجبور میکرد با همان سرعت و بی احتیاطی دنبالش براند.این اولین بار بود آراس از او فرار میکرد و این برای چاتای خیلی سخت و سنگین و عجیب بود.با اینکه این جدایی فداکارانه چیزی بود که خودش خواسته و اجرا کرده بود اما اینکه معشوق به هر دلیلی از او دوری کند آنهم در این شرایط سخت با این سرسختی ،دیوانه اش میکرد!انگار تازه متوجه میشد دیگر نمیتوانست آراس را داشته باشد حتی حق دیدن حرف زدن و بدتر از همه بوسیدن و عشقبازی با او را از خود دریغ کرده بود! باشد!درست! بخاطر خود آراس بود.به صلاح جان و زندگی و آینده اش ولی به چه قیمتی؟نابودی خودش؟! همین یک کناره گیری ساده ی آراس بدتر از همیشه دیوانه اش کرده خشم و شهوتی که به زور تحت کنترل نگه داشته بود دیگر داشت از چنگالش در میرفت!حالا حتی اگر هم میخواست نمیتوانست به صلاح کسی فکر کند!
با وجود مستی حواسش بود که مسیر خانه را طی کند و هر چه زودتر خود را پشت در بسته ی آپارتمانش برساند تا شاید بحال خودش گریه کند ولی گوشی اش مدام زنگ میخورد و اسم چاتای که روی صفحه اش روشن میشد،باعث میشد هیجان و خشم او بیشتر و بیشتر شود و حتی راه را گاهی گم کند.قصد نداشت جواب بدهد و به توصیه های برادرانه و نگرانی های احمقانه اش گوش بدهد.این اولین بار بود تا این حد دیوانگی را نزدیک حس میکرد و در عین حال که او را برای انجام هر کاری جسارت میداد همانقدر هم میترساند!چیزی مثل تسخیر شدن توسط روحی دیگر و به شخصیت بیگانه و غیر قابل درکی تبدیل شدن!چیزی میخواست...خیلی شدید و عمیق بطوری که اینطور دیوانه اش کرده بود ولی چه؟
ESTÁS LEYENDO
Insanity Play
Fanficدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...