"قسمت چهل و هفتم"
گوشی بدست در شوک مانده بود باورش نمیشد اورچون اینقدر جسور و پررو باشد که به آزار او با آن حال مریضش ادامه بدهد.دیگر نمی دانست چطور باید او را از سر خود باز میکرد.بنظر می آمدنه ترس از آبرو نه حتی تهدید جانش کارساز نبود!در این افکار غوطه ور بود که موبایلش زنگ خورد.از بیمارستان تماس گرفته بودندو آراس تازه بیاد آورد بالاخره زمان باز شدن گچ دستش رسیده.با اینکه هنوز هم نمی خواست ست را ترک کند ولی چاره ی دیگری نداشت. کاپشتش را برداشت و از کاراوانش خارج شد. چشمانش بی اختیار اطراف چرخ میزد.به این امید که چاتای برسد و او یکبار دیگر ببیندش و جویای احوالش شود که پیام دیگری آمد(آراس لطفاً جواب بده وگرنه میام اونجا و جلوی همه آبروریزی میکنم!)
با اینکه می دانست برای ضبط دیر کرده است همانطور پشت فرمان نشسته به صفحه ی کوچک گوشی خیره مانده بود.چرا آراس جواب سمس ها را نمیداد؟این یعنی چیزی برای ترسیدن وجود نداشت و آراس بیگناه بود؟!دوباره کلیدهای گوشی قدیمی را لمس کرد ولی نمی دانست چه بنویسد!کاش میشد برود با خودش رو در رو صحبت کند ولی می دانست اینکار فقط قلب آراس را میشکست غیر از این مطمئن بود جواب درستی هم نمیشنید.می خواست گوشی را به داشپورت بگذارد و سر ست برود که بناگه همان شماره زنگ خورد!آراس بود!!!ضربان قلبش بناگه تند تر شد و عرق سردی بر پیشانیش نشست.باید میشنید آراس چه حرفی برای این مزاحم
داشت.
منتظر شد تا اینکه مزاحم گوشی را برداشت. بدون معطلی غرید:"چرا راحتم نمیذاری؟چی میخوایی از جونم؟"جوابی نشنید.خشمش بیشتر شد:"میدونم تویی اورچون! چیه نکنه جلو بقیه هستی نمی تونی حرف بزنی؟"
دست چاتای می لرزید ولی همچنان لجوجانه به سکوتش ادامه میداد به این امید که آراس اعتراف کند!کدام اورچون!؟آراس با کلافگی آهی کشید:"ازت خواهش میکنم هر چی اتفاق افتاده فراموش کن و از زندگیم خارج شو! لطفاً!" و تماس را قطع کرد.
دست چاتای پایین افتاد.دوباره احساس تهوع میکرد.چیزی که دستگیرش نشده بود بلکه شک اش هم بدتر شده بود.یعنی آراس با تصور اینکه برادرش تماس گرفته این جوابها را داد یا واقعاً اورچون دیگری وجود داشت؟ با زنگ گوشی خودش از این هیجان کذایی خارج شد.دستیار کارگردان بود و به اندازه سگ وحشی از دیر کردن او عصبانی بود.
همانطور که دکتر تجویز کرده بود با رسیدن به خانه حمام رفت تا دست آزادش را در آب گرم ماساژ بدهد. مدتها میشد یک دوش حسابی نگرفته بود و امید داشت لمیدن در وان پُر، اعصاب خسته اش را به آرامش برساند. دوباره زیر سقف خود بودن دلگیر ولی آرامش بخش بود.در طی آن چند روز انگار سوار ترن هوایی از اینور دنیا به آنطرفش رفته بود. روحش از جسمش خسته تر بود.از چاتای هیچ پیام یا تماسی نداشت. هنوز هم نمی فهمید چه شد که آنطور دیوانه وار به کاراوان او آمد و شاید فقط از روی حسادت اینطور سرد رفتار میکرد.شاید اگر آتالای آنجا نبود سراغش میرفت ولی حالا فقط مجبور بود صبر کند تا آن مرد دیوانه از لاکش خارج شود!
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...