"قسمت پنجاه و دو"
"این مرتیکه گوزن تو رو تنها گذاشته!؟"
با صدای انگین نگاهش را از جمعیت گرفت:"الان اینجا بود!"
انگین کنارش ایستاد و او هم چشمانش را در حیاط گرداند تا چاتای را پیدا کند:"منم تا جایی که تونستم اون یارو زردرنگ رو از شما دور نگه داشتم"
آراس نگاه مهربانی به انگین انداخت:"میدونستی دوست خیلی خوبی هستی؟"
انگین با افتخار چانه اش را بلند کرد:"البته که میدونستم!"
آراس موبایلش را درآورد تا به چاتای زنگ بزند. تنها این راه به ذهنش میرسید ولی چاتای حتی گوشیش را هم جواب نمیداد.
انگین از پنجره ی تمام قد پشت سرشان سالن را از نظر گذراند:"نمی خوام نگرانت کنم ولی کیوانچ هم نیست!"
"منظورت چیه؟!" آراس با عصبانیت ناگهانی به انگین نگاه کرد. انگین به حالت تسلیم دستهایش را بلند کرد و چیزی نگفت. حالا دیگر غیبت چاتای جدی شده بود پس آراس دیگر تحمل نکرد و به سالن برگشت تا دقیق تر دنبالش بگردد.اگر اینقدر صدای صحبت و موسیقی بلند نبود چاتای را بدون شرم صدا میکرد ولی حالا میدانست فایده ندارد.
گوشی در جیب شلوارش می لرزید ولی او حتی نمیتوانست دستش را تکان بدهد.سرش بدون کنترل می چرخید و بی اختیار خنده اش می آمد. کیوانچ به همراه یکی از گارسونها او را در
امتداد راهرویی باریک کشان کشان می بردند...
"آمبولانس خبر کنیم؟"
"نیاز نیست!"کیوانچ جواب گارسون را داد:"کمی استراحت کنه خوب میشه!" و به دری که ته راهرو بود اشاره کرد:"اونجا کجاست؟"
"یکی از اتاقهای مهمون برای..."
"میتونیم ازش استفاده کنیم؟"
"البته که میشه بفرمایید..."کیوانچ به کمک مرد جوان چاتای را به اتاق برد و روی تخت نشاند ولی چاتای حتی نمی توانست راست بنشیند. به پهلو روی تخت افتاد و از لجش خنده ی بدی کرد.
گارسون با نگرانی به سمت در برگشت:"چیزی نیازه بیارم؟"
کیوانچ درحالیکه کفشهای چاتای را در می آورد تا پاهایش را روی تخت دراز کند گفت:"نه هیچی فقط...لطف کنید آقای اینملی رو پیدا کنید بگید بیاد اینجا"
مثل احمقها بدون هیچ حرفی میان مهمانان میچرخید و دنبال چاتای میگشت که دستی بازویش را گرفت و متوقفش کرد:"زوجتو گم کردی آراس جان؟"
باز هم آقای انیس بود!آراس با تعجب از حرفش نگاه تندی به دست او که جسورانه بازویش را گرفته بود انداخت:"بله!؟"
انیس پرروتر از آن بود که شرمنده شود حتی بازوی او را به سمت خود کشید:"رازت با من در امانه عزیزم!"
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...