قسمت شصت و هشتم

71 10 1
                                    

"قسمت شصت و هشتم"

کجا بود؟ساعت چند بود؟اصلاً کی از تاکسی پیاده شد؟نمیدانست! دست در جیب های پالتواش، در مسیری که هیچ نمیشناخت قدم میزد.کجا میرفت؟آنرا هم نمی دانست.چه شده بود؟هیچ نظری نداشت!!!انگار با چتر نجات در یک کشور خارجی پایین پریده بود.گیج و خسته شده بود.چه هفته ی سختی گذرانده بود.چقدر از زندگی عادی و شغلش غافل شده بود.چقدر از خودش دور شده بود.

با اینکه به محض حرکت تاکسی به ماشینش برگشته راه افتاده و تا جایی که توانسته بود آراس را تعقیب کرده بود ولی در اولین چراغ قرمز تاکسی را گم کرده و بعد از ساعتها گشتن در خیابانها ناامید شده راه ویلا را در پیش گرفته بود.عجیب بود که عصبانی نبود حتی آراس را درک میکرد.می دانست چقدر سعی میکرد روی دردهای گذشته اش درپوش بگذارد و با بی توجهی و خنده در صدد سبک جلوه دادن و حتی فراموش کردن بربیاید ولی دردش درمان نشده هربار بدتر و بزرگتر از قبل سراغش برمیگشت!

از سرما می لرزید و زانوهایش بسکه قدم زده بود از کوفتگی تا میشد.کمرش تیر میکشید و بشدت خوابش می آمد.با اینکه ساعتها راه رفته بود اما نه به هدفی رسیده بود نه به آرامشی! فقط خود را آنقدر خسته کرده بود که نتواند بیشتر از آن بیدار بماند.شاید اگر موبایلش را در ماشین چاتای جا نگذاشته بود با کسی...مثلاً انگین تماس میگرفت و...نمیدانست اصلاً چه میگفت

اما برای تغییر این شرایط ِبی معنی کاری میکرد.

کارگران خانه را بهتر از قبل مرتب کرده و رفته بودند و حالا او تک و تنها با آخرین بطری هنوز باز نشده ی الکل در دست، وسط سالن بزرگ و ساکت ویلایش ایستاده به ساعت نقره ی بالای شومینه خیره مانده بود.سه و ده دقیقه ی صبح بود و معلوم نبود آراس کجا بود!مسلماً اگر موبایلش در ماشین او جا نمانده بود صدها بار تماس میگرفت تا بلکه جوابی بگیرد و از نگرانی در بیاید اما حالا...چکار دیگری میتوانست بکند جز انتظار؟!

خیابانها داشت خلوت میشد و از آنجایی که حتی نمیدانست کجای دنیا قرار داشت مجبور بود به سرعت دوباره تاکسی بگیرد و تا از سرما و گرسنگی و خستگی بی هوش نشده خود را به جایی برساند.اما کجا؟کجا جز آغوش آن مرد وحشی؟!لبهای ضعیفش به لبخند کوچکی کش آمد و قلب یخ زده ی درون سینه اش لرز دخترانه ای کرد.هر بار که سعی میکرد از عشق دور شود وابسته تر از قبل به سمت چاتای برمیگشت.مثل یویویی که بازیچه ی دست بچه ای بود!با وجود همه ی بدی ها و خوبی های عالم، چاتای تنها عزیزش بود...

همانجا سر پا در آن بطری را هم باز کرد و با پاهای خالی سلانه سلانه خود را به اولین مبل رساند و خود را رسماً درونش پرت کرد.وارد جنگ بسیار سهمگینی با خود شده بود.در تلاش مرگبار برای نگه داشتن روحیه و امیدش،گلاویز با خشم و حسادتش...داشت دیوانه میشد!چرا آراس رفت؟آنهم در شروع عشقبازی!نکند از او متنفر شده بود؟نکند برنگردد؟!اصلاً کجا رفت؟ بغل برادرش؟!بطری را بلند کرد و بی وقفه نوشید ولی معده ی خالیش همه را پس زد و

Insanity PlayDonde viven las historias. Descúbrelo ahora