"قسمت هفتاد و چهارم"
با صدای روشن شدن تلویزیون ،به سرعت لیوان دیگری از دم کرده پر کرد و به هال رفت:"هی هی هی!چکار داری میکنی؟خاموشش کن ببینم!"
چاتای برعکس با اشتیاق صدا را بلند تر کرد:"امروز مسابقه داریم!چطور یادم رفته بود!"
آراس خود را به کاناپه رساند و لیوان را به سمتش دراز کرد. چاتای مثل بچه ها لب جمع کرد: "یه لیوان خوردم خب بسه دیگه!میل ندارم"
آراس با خشونت کنترل تلویزیون را از دستش گرفت و لیوان را بجایش میان انگشتانش جا داد:
"باید واس فردا صبح حالت خوب شه ست داریم" و تلویزیون را خاموش کرد!
چاتای لیوان را به دهان نزدیک نکرده غرید:"عه!روشنش کن!میگم مسابقه لیگ برتره!"
آراس اخم کرد:"تو باید بخوابی تا زود خوب شی!" و از دسته ی مبل پتوی تاشده را برداشت تا باز کند و روی چاتای بیندازد ولی چاتای خیز برداشت و کنترل را از دستش قاپید. دوباره تلویزیون را روشن کرد و عقب لمید:"من حالم کاملاً خوبه!"
آراس باکلافگی پتو را به سمتش پرت کرد:"تا برات لباس بیارم اینو بکش روت"
چاتای پتو را هم کنار زد و بجایش دست روی مبل کوبید:"هوای خونه گرمه بیا بشین!"
آراس نیم نگاهی به تلویزیون انداخت و با دیدن جدول تیم ها وحشت کرد:"لعنت!" و از روی کنجکاوی چرخی زد و کنار چاتای نشست:"اگر تیم گالاتا ببره مسابقه بعدی با تیم ماست؟"
چاتای با عشق دست دور شانه های آراس انداخت و او را به سمت خود کشید تا به سینه ی
او تکیه بزند:"این مسابقه رو میبریم و تیم شما رو هم میکوبیم!"
آراس راضی از عطر و گرمای تن چاتای،در آغوشش ولو شد و غرید:"عمراً بتونید زرد آبیا رو بزنید!"
چاتای با هیجان پرسید:"حاضری شرط بندی کنیم؟"
آراس چانه اش را بلند کرد تا صورت چاتای را ببیند. از تب چشمانش خمار شده و گونه هایش گل انداخته بود!"رو چی!؟"
چاتای تحمل نکرد و بوسه ای به پیشانی او زد:"اگر گالاتا برنده ی این مسابقه شد هر کاری گفتم باس بکنی اگر تیم مقابل برنده شد هر کاری تو بگی من میکنم!"
"مثلاً چکار؟"
چاتای هیچ ایده ای نداشت.شانه بالا انداخت:"دو ساعت وقت داریم فکر کنیم"
آراس سر تکان داد:"قبوله!" و به لیوان که همچنان در دست چاتای مانده بود اشاره کرد: "برای شروع چطوره اونو سربکشی!"
چاتای اخم کرد:"هنوز نتیجه ی مسابقه معلوم نشده که!"
آراس نیشخند زد:"چه ربطی به مسابقه داره؟!میگم بنوش!"
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...