"قسمت بیست و دوم"
تا به کمک دو نفر از بچه های اکیپ وارد کاراوانش شد روی مبل نشست و تکیه زد تا هم لحظه ای استراحت کند هم به پرستاری که بدنبالش داخل آمده بود اجازه کار بدهد. خون دهانش بند آمده بود ولی گونه اش ورم کرده بود.پرستار زخم لبش را با پنبه الکلی پاک میکرد و یکی از بچه های ست کیسه یخ را روی گونه اش نگه داشته بود.
"فکر میکنی بتونی امروز ادامه بدی؟"
با سوال کارگردان لای چشمانش را باز کرد. جلوی در ایستاده بود ولی آنقدر ضعیف شده بود که نمی توانست مداوم نگاهش کند:"اجازه بدید کمی استراحت کنم ...شاید تونستم"
چشمانش که بسته شد کارگردان نفس پرصدایی کشید:"پس فعلاً استراحت کن"
(یعنی واقعاً زدمش؟ چرا آخه؟ فقط بخاطر دیشب؟ مگه دیشب چی شد؟) در حالیکه با قدمهای تند به سمت کاراوانش می رفت دستش را مشت کرد و بالا آورد. هنوز باورش نمیشد این رنگ قرمز خشکیده خون آراس باشد!نوک انگشتش را روی دستش کشید و بخود لرزید(خدای من! چکار کردم؟! حتماً نعشه بودم! حتماً از اون کپسولای لعنتی خوردم وگرنه محاله اینقدر خودمو گم کنم!) هنوز هم مطمئن نبود هنوز هم امیدوار بود تحت تاثیر مواد اینقدر وحشی شده باشد.(ده تا کپسول بود!میشمارم اگر یکی کم بود میفهمم مصرف کردم اگر نه...) نه نمی خواست به احتمال دیگر فکر کند(اصلاً نمیشمرم! مطمئنم نعشه بودم اون من نبودم...)
"دکتر میخواد معاینه ات کنه"دستیار کارگردان بالای سرش بود.
"نه نیاز نیست خوبم" چشمانش را باز کرد به پرستار اشاره داد برود.کفشهایش را درآورد و روی تخت نرم کابینش به پشت دراز کشید.
پرستار قبل از رفتن پرسید:"کیسه یخ؟"
ساق دستش را روی چشمانش گذاشت:"هیچی نمیخوام فقط کابین رو خالی کنید"
"گونه اتون ورم کرده و..."
"میشه تنهام بذارید؟!"
اولین بار بود بچه های پشت صحنه بازیگر مهربانشان را اینقدر عصبانی می دیدند. البته که حق داشت!صدمه خورده بود و درد میکشید ولی در واقع ذهن و فکر آراس درگیر چاتای و دلیل این بی رحمی اش بود.
برای اینکه با عوامل صحنه روبرو نشود کاراوانش را دور زد و پشت کابین منتظر شد تا همه دور شدند بعد به سرعت داخل پرید و در را پشت سرش قفل کرد.دستانش یخ کرده بود و قلبش به زور می تپید. مثل قاتلی که در تلاش بود آثار جرم را از بین ببرد خود را به دستشویی کابینش رساند و شیر را تا آخر باز کرد.باید خون دستهایش را زود میشست تا کسی ندیده بود...حتی خودش هم دیگر نمی خواست ببیند چه کرده!میترسید! (دیونه شدم؟چرا اینقدر زدمش؟ یعنی نقشمو جدی گرفتم یا واقعاً از دستش عصبانی بودم؟)دستانش را زیر آب تند گرفت و وحشیانه بهمدیگر مالید( زدمش! با تمام زورم! آخ آراس عزیزم!چطور تونستم؟!) نفهمید خوب شست یا نه زود شیر را بست و دستانش را به شلوارش کشید تا خشک کند. بنظر تمیز شده بودند ولی لرزش بیشتر شده بود. رفت در گوشه ای بشیند تا آرامش بگیرد ولی نمی توانست.نگاهش به
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...