"قسمت بیست و سوم"
سه هفته گذشت!سه هفته ی طولانی!سخت و وحشتناک!پر از تردیدها و ترسها،پر از سوالات بی جواب.پر از پشیمانی ها و دلتنگی ها!پر از تصمیمهای موقتی...
هر روز طبق برنامه ریزی سناریو، سر ضبط می رفتند و بدون آنکه حتی لحظه ای همدیگر را ببینند به خانه بر میگشتند و همانطور که کارگردان وعده داده بود حتی یکبار هم روبرو نشدند لوکیشن ها و زمانها کاملاً دور از هم بود و داستان هیچ صحنه ی مشترکی برای آندو نداشت. بنظر می آمد باز هم همه چیز به روال عادی برگشته بود.بهرحال فشار کاری مجال فکر کردن و حساس بودن نمیداد و هر دو در تلاش سخت برای فراموش کردن همدیگر و هر چه بینشان اتفاق افتاده بود فکر میکردند تا حدودی موفق شده اند تا اینکه زمان برداشت صحنه ی پایانی قسمت نهم سریال رسید. دیالوگ نداشتند حتی قرار نبود روبروی هم بازی کنند ولی همین که در لوکیشن مشترک حضور داشته باشند نگرانشان میکرد. هر دو می دانستند صحنه های سخت تری در پیش خواهند داشت و نقش های احساسی سنگینی در آینده باید اجرا میکردند.
آراس زودتر از چاتای رسیده بود و با هیجانی تلخ، روی صندلی گریمور منتظر بود.هر روز به آن دقایق داخل کابین و برخورد زشت چاتای ، فکر کرده و هر بار لحظه ی اول از دست چاتای عصبانی شده که چطور توانسته او را نه به چشم برادری یا دوستی بلکه چنین آلوده ی جنسی خواسته ،لحظه ی بعدی متاسف و شرمگین از شرایط پیش آمده دنبال روشی برای درست کردن همه چیز برآمده و در آخر دلتنگ و مشتاق دیدار دوباره و خواهان ادامه ی رابطه ی شیرین
قبلی بینشان ، چاره ای جز صبر کردن برای روز دیدار پیدا نمیکرد و هر روز ِخدا نگران طرز برخورد بعدی و رفتار احتمالاً تغییر کرده ی چاتای بود. با وجود گذشتن بیست روز هنوز هم نمی دانست واقعاً چه می خواست؟! از روز اول با چاتای دردسر داشت و خودش هم نمی توانست تصمیم بگیرد چطور برخورد کند!تنها چیزی که بعد از روزها دلتنگی و شبهای پر کابوس حس میکرد اشتیاق دیدار بود!
در ترافیک گیر کرده بود و برای آنکه دوباره سراغ کپسولها نرود تحمل سختی میکرد. بیست روز را اینطور گذرانده بود! هر روز لعنتی با خود و احساسات و افکارش جنگیده بود. اراده اش را به چالش کشیده بود. ذهنش را برای خالی کردن همه خاطرات وادار کرده بود. دلش را برای سرد و سنگی شدن پرورانده بود و برای ساختن مردی دیگر بدون نیاز به دارو یا عشق آن جوانک
گمراه کننده تلاش مرگباری کرده بود.حالا دیگر بخود امیدواری میداد که موفق شده. میرفت تا به آن کسی که این برهه ی زندگیش را اینطور مشغول و پریشان کرده بود نشان بدهد با شخص جدیدی طرف است.به خود و تغییر خود مطمئن بود.قصد نداشت دوباره به همان تله بیفتد و نقاط ضعفش را بروز دهد تا بازیچه دست هر سنگدلی بشود.دیگر نمی خواست از خودش بخاطر داشتن چنین نیاز و در خواستی شرم کند. بخود قبولانده بود به هیچکس و هیچ چیز محتاج نیست و اگر زمانی احساسات و خواسته ی متفاوتی نسبت به کسی داشت، فقط هوس زودگذر و اشتباهی کوچک بود.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...