"قسمت هشتاد و چهارم"
"چرا دنبالم میای؟"
چاتای از سردی لحن و نگاه خمار معشوقش،به لرز افتاد:"تو...تو..."حرف زدن مثل شکنجه بود:
" تو...چت شده؟"
آراس اخم کرد بلکه ضربان قلبش آرام بگیرد:"منظورتو نمیفهمم!"
"چرا...چرا ردم میکنی...چرا ازم فرار میکنی؟"
"مگه حرفامونو نزدیم؟"
"نه!"چاتای سعی کرد بی صدا بغضش را قورت بدهد:"تو بریدی و دوختی و بزور تن من کردی!"
"انتظار دیگه ای داشتی؟!"
"تو نمیتونی تصمیم بگیری"
"چرا نتونم؟"
"پس من چی؟...این یه رابطه ی دو نفره بود!"
"تو خرابش کردی...مثل دفعات قبل!منم خسته شدم و تمومش کردم!"
"حق نداری!"چاتای احساس میکرد در مرز از دست دادن عقلش است:"من نمیخوام جدا شم!"
آراس سعی کرد نیشخند بزند ولی انگار لبهایش خشک شده بود:"چی...باعث شده فکر کنی خواسته ی تو اهمیت داره؟"
چاتای دستهایش را مشت کرد:"فقط بخاطر اینکه کمی حسودی کردم و تند رفتم؟"
این حرف چاتای بالاخره نیش آراس را باز کرد.چاتای فهمید به چه میخندد پس حرفش را جور دیگر ادامه داد:"قبول دارم بارها اینکارو کردم ولی از این به بعد سعی میکنم تا..."
آراس کلافه از همان صحبتهای تکراری سرش را با تاسف تکان داد.چاتای فهمید وعده های گذشته دیگر فایده ندارد پس به سختی زمزمه کرد:"تو نمیتونی به همین سادگی..."
"ساده نیست!"صدای آراس لرزید:"خیلی هم سخته ولی من دیگه نمی تونم با کسی باشم که بهم اعتماد نداره!"
چاتای دستپاچه شد:"من بهت اعتماد دارم ولی وقتی میبینم هر بار که..."
آراس دستش را بلند کرد:"نداری!و انتظار هم ندارم داشته باشی!وقتی خودمم نمیدونم چه بلایی سرم اومده!"
قلب چاتای از ترحم به درد آمد:"اصلاً مهم نیست!"جلوتر آمد تا شاید بازوهای آراسش را بگیرد ولی آراس خونسردانه قدمی عقب برداشت تا دستهای چاتای به تن او برخورد نکند:"بازیگر خیلی ضعیفی هستی اولوسوی!"
دستهای چاتای در هوا ماند:"آراس لطفاً...من عاشقتم!"
"ولی من دیگه دوستت ندارم!"چقدر دروغ گفتن برایش راحت شده بود!
همین حرف برای افتادن دستان چاتای کافی بود!نمیتوانست قبول کند:"نه!نه من باور نمیکنم!"
"دقیقاً مشکلت همینه!"آراس با جدیت به چشمان سرخ چاتای خیره شد:"تو هیچوقت نمیتونی بفهمی احساس و حرفام واقعیه یا وانمود میکنم!"
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...