"قسمت هشتاد و هفتم"
(من در زدم و چون جوابی نگرفتم رمز رو زدم و وارد شدم!) دو قدم مانده به کاراوان آراس ایستاد و به پرده های بسته ی کابین خیره شد(یا اگر اورچون اونجا نبود و آراس تنها بود!؟اون هم مست کرده و نیمه هوشیار!؟)پوستش از سرما لرزید وادارش کرد به سمت کاراوان خودش راه کج کند.اصلاً دلیل نداشت به حرف یلدران گوش بدهد!او چیزی از رابطه و گذشته ی آنها نمی دانست و حق قضاوت و تصمیم گیری نداشت.(من عصبانی بودم!رفته بودم تا مانع جدایی بشم!رفته بودم بهش زور بگم و دوباره بدستش بیارم!)سرش تیر کشید و درد ضعیفی شروع شد.خود را داخل کابین گرم و تاریک رساند و چفت در را انداخت.حالا میتوانست یک نفس راحت بکشد انگار حیوان وحشی را به قفسش انداخته میدانست دیگر به کسی صدمه نخواهد زد(با اون حال روحی آراس مطمئناً مخالفت میکرد و باز هم ردم میکرد! و من چکار میکردم؟)به سمت روشویی رفت ولی پشیمان شد.دستهایش می لرزید و نمیخواست به آب سرد تماس پیدا کند. به سمت یخچال کوچک چرخید ولی درش را باز نکرده از نوشیدن هم پشیمان شد.تشنه اش نبود حتی حس تهوع داشت پس ته کاراوان رفت و با همان پالتوی سنگین روی کاناپه ی ال شکل دراز کشید و سعی کرد تمام جزئیات شب قبل را بیاد بیاورد ولی به اینکار نیاز نداشت! او فقط باید باخودش روراست میشد!(من رفته بودم همون کاری رو بکنم که اورچون میخواست بکنه!حتی شاید...بدتر!)با رسیدن به این حقیقت ننگین چنان ضربان قلبش بالا رفت که مجبور شد بنشیند تا بلکه سیگاری چیزی دود کند و آرام شود(ولی برعکس من قهرمان شدم و آراس
اصلاً نفهمید چه آدم کثیفی هستم!)
این دور سوم بود که صفحه به نیمه نرسیده تمرکزش را از دست میداد و مجبور میشد به سطر اول برگردد.از دست خودش عصبانی بود(من بازیگر ماهری هستم!کافیه یه دور سناریو رو بخونم همه دیالوگا رو حفظ میشم!پس چرا حالا نمیتونم؟!)در واقع خودش می دانست چرا اما نمی خواست قبول کند(یعنی اینقدر تشنه ی توجه ومحبت هستم که نمیتونم فکرمو ازش بگیرم؟! مگه خودم همین پایان رو نمیخواستم؟باز منتظر چی هستم؟)وباز هم بی اختیار به در کاراوانش نگاه کرد.بنوعی مطمئن بود چاتای حالا دنبالش می آید و شاید به بهانه ی تمرین صحنه ، مثل گذشته، در تلاش برای نزدیکی و برقراری رابطه بربیاید ولی این دیر کردن داشت ناامیدش میکرد!(احمق!قبول کن!تموم شد!خودت تمومش کردی!میدونم عجیبه ولی چاتای هم به تصمیمت احترام قائل شده!شاید بخاطر دیشب بخشیده باشیش ولی این چیزی رو عوض نمیکنه!) دوباره با نگاهی سرسری صفحه ای را که جلویش باز گذاشته بود مرور کرد.نه اصلاً نمیتوانست حواسش را جمع کند.چشم و گوش به در کاراوان چسبیده دستهایش از هیجان می لرزید و قلب زبان نفهمش عاشقانه میتپید!(خب شاید نباید می بخشیدمش!چون میدونم برای چی سراغم اومده بود ولی...)نه این راهکار مناسب نبود(بهرحال همبازی هستید و تا مدتها قراره پیش هم و با هم کار کنید پس دلتنگش نمیشی!)نه اینهم برای آرام گرفتن دل بی قرارش کافی نبود!(اصلاً همه اینا به کنار!مگه عشقش به همین سادگی و سرعت ته کشید که دیگه با بهانه یا بی بهانه نزدیکم نمیشه؟یعنی دیگه دوستم نداره؟)سرش مثل ناقوس صدا داد و از ترس آنکه حرکت غیرمنطقی انجام بدهد گوشی را در آورد و به بازیگر مقابلش زنگ زد:"داملا میشه بیایی کاراوانم تمرین کنیم!...میدونم صحنه ی زیادی با هم نداریم ولی امروز خیلی گیج میزنم!"
STAI LEGGENDO
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...