"قسمت چهل و چهارم"
"معذرت میخوام..."چاتای نفس زنان در گوشش پچ پچ کرد:"نمی تونم آروم باشم!"
آراس بازوی سالمش را دور کمر چاتای حلقه کرده بود تا اجازه ی دوری ندهد:"نباش!"صورتش را به گردن خیس از عرق چاتای چسباند:"من فاحشه ای تو ام!هر کاری دوس داری باهام بکن!"
چاتای درحالیکه دو دستی کمر آراس را سفت گرفته بود تا روی کاپد سرد و صاف نگهش دارد، سرش را کمی عقب کشید تا لااقل به کمک نور ماه به چشمان عشقش نگاه کند:"هی!به دوست پسر من توهین نکن!"
تن آراس از ضربات لذت بخش و محکمی که چاتای درونش میکوبید تاب میخورد و باعث میشد صدایش هم قطعه قطعه خارج شود:"این...چیزیه که...من میخوام!" بازویش را باز کرد تا اینبار ستون بدنش کند و عقب تکیه بزند ولی چاتای فرصت نداد از او جدا شود و محکم بغلش کرد. با اینکه از شدت شهوت و هیجان در مرز جنون بود ولی متوجه غریب بودن حال آراسش شده بود!"شهر پر از فاحشه اس! من عشقتو میخوام!"گردنش را بوسه زد.
آراس پیشانی اش را به ترقوه ای چاتای تکیه زد و پایین نگاه کرد.بخاطر لباسها که هنوز در تنشان بود چیزی دیده نمیشد اما میتوانست حرکت مردانگی چاتای را درون تن خود حس کند که لذت تعلقش به این مرد را تذکر میداد:"لطفاً چاتای..." آراس اینبار به زور خود را عقب کشید: "باهام مثل فاحشه رفتار کن!"
"چی؟!" چاتای مطمئن نبود درست شنیده باشد. آراس اینبار به زور از آغوش چاتای خارج شد و از پشت روی کاپد پشتی ماشین دراز کشید. بغض داشت.چاتای درحالیکه با همان ریتم تند با آراسش عشقبازی میکرد رویش خم شد و دو دستش را در دو طرفش ستون کرد:"هی؟! آراسم؟خوبی؟!"
ستاره ها و قرص درخشان ماه جلوی چشمانش می رقصیدند.اشک هم در چشمانش می لرزید.
ساق دستش را روی چشمانش قرار داد تا چاتای صورت غمگین او را نبیند ولی چاتای اینبار مچ دستش را گرفت و به زور کنار زد.آراس به سرعت یقه اسکی چاتای را چنگ زد و کشید تا به این نحو مانع تماس نگاه هایشان شود.چاتای رویش افتاد و بیشتر از قبل درونش فرو رفت!آراس گردنش را از درد عقب کمانی کرد و نالید:"خودشه!خودشه...ادامه بده..."
چاتای پاهای آراس را که هنوز در شلوار جین مانده بود بالا آورد و دور کمرش قفل کرد تا روی کاپد بخوبی کنترلش کند و سرش را در گردن سفیدی که جلوی چشمانش دلبری میکرد دفن کرد.
نمی توانست بفهمد برای آراس چه اتفاقی افتاده و زمان مناسبی برای پرسیدن نبود. تنها می دانست باید هر چه معشوقش می خواست فراهم میکرد تا آرامش کند ولی برای خودش نگران بود.نمی خواست شهوتش به این سطح از توانایی برسد! داشتن دیوانه وار آراس در هر زمان و مکان که می خواست (!) مرحله ی غیر قابل بازگشتی برای او بود و می دانست از آنشب به بعد نمی تواند مثل قبل باشد!
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...