"قسمت شصت و سه"
نمیتوانست نگاهش را از آن چشمان لعنتی بگیرد که ماشه را بکشد!سیر نمیشد که!تازه متوجه میشد مرگ یعنی محروم ماندن از دیدن آن دو ستاره ی سبز و زیبا! یعنی ناتوانی ابدی از لمس آن پوست لطیف و بوسیدن آن لبهای شیرین...یعنی نشنیدن صدای آرامش بخش و استشمام عطر تنش!نه او نمی توانست به همین راحتی این شادی را کنار بگذارد و جایی برود که هیچ معلوم نبود کجاست و چه بر سرش خواهد آمد!یا اگر درد فراغ از معشوق از عذاب وجدانش تلخ تر و سخت تر باشد؟
تا جلوی ویلای چاتای برسد بارها به موبایلش زنگ زد و چندین بار سر راننده ی بدبخت داد کشیدتا تندتر براند.ضربان قلبش از نگرانی تندتر شده زبانش خشک و تلخ شده بود.نه کارگردان نه هیچکدام از عوامل سِت نمیدانستند چاتای چقدر دیوانه شده است ولی او حالا دیگر مطمئن بود کسی که صرفاً از روی علاقه به عشقش صدمه میزند چه کارها از روی نفرت با خودش نکند! و حالا چاتای بخاطر آزار رساندن به او از خودش متنفر بود!
برای بار سوم اسلحه را پایین آورد و در دستانش برانداز کرد.مرگ تنها تقاص گناهان و جلوگیری از خطاهای بعدی نبود میتوانست کلید رهاییش باشد چراکه دیگر راهی برای ادامه ی زندگی
نداشت! دیگر نه می توانست به آغوش آراس برگردد نه می توانست دور بماند. نه می توانست در پروژه باشد نه می توانست مثل قبل به آن پایبند بماند. نه می توانست مثل قبل زندگی کند نه می توانست فرار کند!میان باتلاق عمیقی گیر کرده بود که هر قدر تقلا میکرد بیشتر فرو میرفت و دیر یا زود تماماً در آن خفه میشد!
حتی نمی توانست صبر کند ماشین جلوی ویلا پارک کند تا سرعت کم کرد از آن بیرون پرید و پول را از پنجره داخل ماشین پرت کرد.در حیاط باز بود و ماشین چاتای آنجا زیر آفتاب ظهر برق میزد.همان ماشینی که در گاراژ لوکشین پارک کرده بود.از آنجایی که راه خروجی بسته شده بود مسلم بود چاتای هنوز در خانه بود.زانوهایش سست شد ولی از دویدن نایستاد تا جلوی در رسید و زنگ زد و زد و زد. مشت زد فریاد زد.جوابی نگرفت!بناگه یادش آمد که رمز در را بلد است!سال تولدشان!
باز هم پشت در آمده بودند و میکوبیدند!چه از جانش میخواستند؟! مگر استعفا نداد؟مگر خسارت نداد؟مگر جنایت کرده بود که قرار داد امضا کرده بود؟ لحظه ای به سرش زد دم در برود و هر کسی را که مزاحمش میشد بکشد!به این روش هم خشمش را خالی میکرد هم برای کشیدن ماشه دلیل و جرات نهایی را بدست می آورد! از این تصمیم احمقانه خنده اش گرفت. شاید همه چیز را می توانست حل کند و به زنده ماندن ادامه بدهد ولی یا این دیوانگیش را؟
در را که باز کرد از دیدن ریخت و پاش خانه ترسید.پس اتفاقی افتاده بود!دزد آمده بود یا چاتای مورد حمله ی مافیا قرار گرفته بود؟ترس مجبورش کرد محتاط تر باشد. نوک پا داخل قدم
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...