قسمت بیست ویکم

100 16 0
                                    


 "قسمت بیست و یکم"

(بازم مست بودم! همش همین!هر بار همینه اشتباهم!نباید اجازه میدادم نزدیکم شه!معلوم بود اونم چیزی مصرف کرده!وگرنه هیچ اتفاقی نمی افتاد! ما انحراف جنسی نداریم!ما بهمدیگه علاقه نداریم!حتی از هم بدمون میاد! آره من از اون مردک خودخواه بی عرضه متنفرم!)

اینبار به پهلوی دیگر غلت زد تا بلکه جای مناسبی روی تخت پیدا کند و لااقل یک ساعت قبل از طلوع بخوابد وگرنه نمی توانست سر صحنه حاضر شود و کل روز سر پا بماند اما لعنت بر اولوسوی والامقام که باز هم موفق شده بود آرامشش را بدزدد و روحش را ویران کند! ( نمیدونم که...یعنی متنفرم واقعاً؟ اگر بودم که نمی ذاشتم بهم دست بزنه! من حتی مست هم نبودم!!!) چشمانش را با خشم بست و دستهایش را زیر بالش فرو کرد ولی آن زمزمه ی هوس آلود چاتای را انگار دوباره میشنید.(میخوامت!) نیشش باز شد ولی با گزیدن لبش مانع بزرگتر شدنش شد.

(لعنت به من! چرا خجالت نمیکشم؟چرا پشیمون نیستم؟چرا اصلاً دارم فکرشو میکنم و...بازم لذت میبرم؟) و برای خدا میداند چندمین بار، بوسه های نفس بریده ی چاتای را تجسم کرد. آن مالش های وحشیانه و مکش های دردناک...( یعنی الان کجاست؟چکار داره میکنه؟اونم به من فکر میکنه؟ پشیمونه؟متاسفه؟....متنفره؟!) قلبش از درد تیر کشید. باورش نمیشد با وجود تمامی این مواردی که ذهنش درگیرشان بود آخرین و مهم ترین و در واقع تنهاترین نگرانیش حس و طرز فکر چاتای بود!(صبح چی میشه یعنی؟چطوری تو چشمهای همدیگه نگاه کنیم؟چطور میتونیم مقابل هم بازی کنیم طوری که انگار چیزی نشده؟) و یک لحظه عرق سردی بر پیشانیش نشست(یا اگر میشد؟خدای من!!! یا اگر انگین نمیرسید و من و چاتای...) حتی وحشت میکرد کلمه اش را در ذهنش تلفظ کند!(چطور ممکنه؟ با اون گذشته و تمامی اتفاقات...من حتی گی نیستم! اینا همش تقصیر جذابیت اون مرد شیطان صفته! من لحظه ای تحریک شدم و خودمو گم کردم وگرنه...محاله دوباره اتفاق بیفته!!!) بخود گفت و همان ثانیه بخود لرزید. چرا رجز میخواند؟هیچ بعید نبود باز هم اتفاق بیفتد و اینبار حتی تا آخرش بروند چراکه هم نیاز خود را میدانست هم با قدرت اغواگری همبازیش آشنایی داشت!(نمیذارم! نباید بذارم! دیگه نباید باهاش تنها بمونم! باید مواظب باشم!) اینبار بالش را از زیر سرش کشید و روی نیمرخش کوبید و حتی با دستش روی گوشش فشرد بلکه صدای خودش را که اینطور جسورانه در سرش انعکاس پیدا میکرد خفه کند.(بخواب آراس بخواب لعنتی...اون مردک عوضی رو فراموش کن و بخواب!)

(دقیقاً چه غلطی داشتم میکردم؟من دیگه اینقدر هم هوسران نیستم که بخوام با یه پسر... همجنس خودم سکس داشته باشم! مگه چقدر نیاز داشتم که؟مگه چقدر کمبود دارم که؟اصلاً مگه بیمار جنسی هستم که وسط کوچه یه پسر مست رو بکشم تو ماشینم و...) چند بار دو دستی به شقیقه هاش کوبید تا انعکاس صدای خودش را در سرش خفه کند و دوباره به قدم زدن روی کاغذپاره ها ادامه داد. از وقتی به خانه رسیده بود مستقیم به اتاقش آمده همه ی عکسای آراس را از دیوارها کنده خورد کرده و حالا با قدم زدن مداوم طول اتاق که شاید چهل بار بیشتر هم شده بود سعی میکرد کمی آرامش بدست بیاورد. آرامشی که حالا می فهمید بعد از دیدن آراس ، یعنی اگر بخواهد دقیقتر باشد درست از روز امضای پروژه ، از دست داده بود! (من هزار و یک کار خلاف کردم و بقول کیوانچ فقط همین یکی مونده بود! بنظرم می خواستم فقط امتحانش کنم! مطمئنم بعد بار اول محاله دیگه سمتش برم! نه سمت آراس نه سمت هیچ پسر دیگه ی چون من سالمم! من گی نیستم که!) جلوی پنجره ی بلند رو به بالکن اتاقش رسید و دست به کمر ایستاد.نور چراغ خوابش از سر تخت اتاق را آنقدر روشن کرده بود که تصویر خودش را در شیشه ببیند.مستقیم به چشمان خودش خیره شد(دفعه ی قبل مست بودم و اینبار مواد زده بودم! در هر دو مورد خودم نبودم وگرنه عمرا به اون پسرکِ...) حتی فحش یا صفت بدی پیدا نمیکرد به او نسبت بدهد و دلش خنک شود(به اون...پسرک لعنتی دست بزنم!اون فقط اغفالم کرد! دیگه هم تکرار نمیشه!) و به همان سرعت از گفته ی خودش پشیمان شد(چرا سر خودم کلاه میذارم! از خودم و این صفت هوسبازم با خبرم!درسته شاید دیگه مست نکنم و تحت تاثیر مواد نباشم ولی حالا یه کار نصفه مونده دارم و اونقدر که خودمو میشناسم برای انجام و تموم کردش اقدام میکنم!) بدنش از این فکر لرزید اما لرزش خوشایند پر از شوق! (آره!چرا نکنم که؟ اون لعنتی هم منو میخواست! اگر مزاحم پیدا نمیشد و ما تا آخرش می رفتیم و...) تجسم ادامه ی کار و آن بوسه های آتشین آراس دوباره دلش را به تپش انداخت(یعنی داشتن آراس چه حسی داره؟ممکنه لذتش کمتر یا بیشتر از عشقبازی با یه دختر باشه؟یعنی چطور ناله میکنه؟یا صدای نفس هاش؟ یعنی تنش قشنگه؟ داغه؟ تنگه!؟) از سوالات کثیف خودش بخنده افتاد و چرخید دوباره قدم بزند که تصاویر ناقص از آن چهره ی آشنا را پخش و پلا در کف اتاقش دید. ناراحت شد. انصاف نبود چنین زیبایی زیر پایش لگدمال شود. چمپاتمه زد و مشغول جمع کردن کاغذپاره ها شد(اگر اون اوزتورک حرومزاده نمی رسید به هدفم میرسیدم و خیالم راحت میشد! اما حالا...به لج اونم که شده، به لج تهمتی که بهم زد باید حتماً آراس رو بدست بیارم!) عکسهایش واضح و ناواضح در دستش جمع شده بود. آخرین تکه ی درشت ورق را که برداشت از جا بلند شد. بالاترین کاغذپاره تصویر ناقصی از سمت چپ صورت آراس را داشت که در گوشه ی لبهایش تمام میشد. آرام انگشتش را روی عکس کشید انگار گونه و موهای او را نوازش میکرد(حس میکنم ازش خوشم میاد! بخاطر اینکه پسر باحال و شیرینیه شاید هم بخاطر همبازی بودن و داشتن نقش برادرم بهم حس خوبی میده همش همین...و خب همصحبتی باهاش خیلی جالبه...همین...البته خوشگلم هس و نیاز نیست حتماً گی باشم که اینو درک کنم...همین...مطمئنم بعد یه بار عشقبازی بیخیالش میشم....) و دوباره ترس بدی تنش را لرزاند(یا اگر...نتونستم بیخیال شم؟یا اگر بیشتر خواستم؟بازم خواستم؟ حتی...عاشقش شدم؟)با این احتمالات جدید دوباره عصبانی شد و دسته ی کاغذپاره را دوباره به گوشه ای پرت کرد.دوباره همه با خوردن به دیوار ،اطراف پخش شدند و چاتای که حس بهتری پیدا کرده بود از اتاق بیرون زد تا قبل از طلوع لااقل یک دوش بگیرد و برای رفتن آماده باشد.

Insanity PlayWhere stories live. Discover now