"قسمت نود و سه"
"من نمیفهمم اگر دوسم داری چرا منو ترک کردی؟"
آراس یک نگاه به مسیر خلوت میکرد و یک نگاه به نیم رخ خونسرد چاتای.شانس آورده بودند آنوقت صبح خیابان شلوغ نبود وگرنه تصادف غیرقابل اجتناب میشد!
"نه واقعاً فکر میکنی الان این شرایط برای صحبت مناسبه؟!"آراس هنوز امیدوار بود چاتای قصد شوخی داشته باشد ولی ...
"این تنها شرایطی که مجبورت میکنه حقیقت رو بگی!" چاتای کاملاً جدی بود!
"چه حقیقتی؟مگه چیزی یادت نیست؟!"
چاتای نیم نگاهی به چهره ی خونسرد آراس انداخت.نه که یادش نباشد ولی آیا انصاف بود بخاطر یک دعوای کوچک این عشق بزرگ را تمام کنند؟
"هست ولی دلیلش برام قانع کننده نیست!"
آراس یک نگاه به نشانگر سرعت کرد و یک نگاه به پیچی که داشت نزدیک میشد:"اینم دلیل قانع کننده!"
با اشاره ی انگشت آراس، نیش چاتای باز شد:"چیه؟ترسیدی؟"
آراس با طعنه جواب داد:"همیشه سعی میکنی با زور و تهدید کارتو پیش ببری!"
چاتای با شنیدن این حرف تازه متوجه اشتباهش شد و پایش را به سرعت از گاز به ترمز انتقال داد!ماشین با یک صدای ترسناک هر دوی آنها را جلو پرت کرد و ایستاد! آراس بی صدا نفس
راحتی کشید و چاتای به دروغ خنده سختی کرد:"اوه من داشتم شوخی میکردم!"
آراس که می دانست دروغ میگوید سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد:"میدونی!آخرش سر این شوخیات یکی از ماها میمیره!"
چاتای فهمید اشتباهش لو رفته پس فوت بلندی کرد و گفت :"از بچگی اینطور یاد گرفتم...برای داشتن چیزی دعوا کنم و بزور بدستش بیارم!"
آراس از صداقتش خوشش آمد! "شاید به این روش بتونی چیزی رو داشته باشی ولی نمیتونی تا ابد نگهش داری!"
چاتای در دل بخود فحش داد.چرا نمی توانست تغییر کند و از خود واقعیش که اینقدر اشتباه میکرد فاصله بگیرد؟مگر قرار نبود آراس را راحت بگذارد تا خودش بال زنان به آغوشش بیاید؟
آراس در انتظار حرکت بعدی چاتای نگاهش کرد و چاتای دوباره ماشین را روشن کرد ولی فرمان را چرخاند و مسیر را عوض کرد.از بردن آراس به خانه منصرف شده بود...
باقی راه دیگر حرفی رد و بدل نشد. ذاتاً راه زیادی هم نمانده بود و ساعت نزدیک چهار و نیم جلوی آپارتمان آراس رسیدند.آراس این رفتار کاملاً برعکس چاتای را باور نمیکرد. نامطمئن در را باز کرد:"ممنون واسه سواری!"
چاتای سر تکان داد:"خوب بخوابی!"
آراس پایین رفت اما قبل از بستن در دولا شد:"میگم...تا برگردی ویلا ساعت 5شده..."
BẠN ĐANG ĐỌC
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...