"قسمت پنجاه و یک"
پیامگیر تلفن مرتب روشن و خاموش میشد و صدای چاتای در آپارتمانش انعکاس پیدا میکرد...
"کجا موندی پس؟ لاکت خشک نشد خانم؟...من اینجا درخت شدم!...زود باش پایین منتظرتم..."
آراس در تلاش برای آماده شدن با صدای او بیشتر دستپاچه میشد و اولویت کارهایش را گم میکرد. انصاف نبود ساعت شش از سر ست به خانه رسیده بود یک دوش سرپایی گرفته حالا شش و نیم هنوز موهایش خشک نشده چاتای دنبالش آمده بود و او اصلاً آماده نبود!
چاتای عمداً به تلفن خانه زنگ میزد تا بتواند توسط پیامگیر کرم بریزد چراکه آراس بعد از دومین زنگ گوشی اش را خاموش کرده بود!او که نه موی بلند برای رسیدگی داشت و نه ضبط،
بموقع حاضر شده حالا درون لیموزینش لمیده ، از پشت شیشه ی دودی ماشین به پنجره ی روشن واحد آراس خیره و خندان، مرتب شماره میگرفت و او را اذیت میکرد:"آراس مجبورم نکن پاشم بیام بالا...خودت میدونی اگر بیام چطور میشه!"
آراس بالاخره گوشی را برداشت ولی قاطی کرده بود:"چاتای به خدا میام پایین لیموزینت رو پنچر میکنم نه تو بتونی بری مهمونی نه من!"
چاتای با شنیدن لحن عصبانیش نرم شد و خنده خجلی کرد:"کمک لازمه بیام؟"
آراس بجای جواب دادن گوشی را قطع کرد. چاتای با کلافگی تکیه زد و سیگاری روشن کرد. حتی در انتظار آراس را بودن هم زیبا بود ولی برخلاف تصورش یک دقیقه طول نکشید که ضربه ای به شیشه خورد و تا در را باز کرد هیکل آراس در تاکسیدوی سیاه با موهای مواج و مرطوب کنار ماشین ظاهر شد:"بکش اونور!"
چاتای روی صندلی جابجا شد و آراس جایش نشست و در را با تمام قدرت کوبید!
"میدونی چیه؟این اولین و آخرین باریه که باهات مهمونی میام!"
چاتای با تمسخر لبهایش را جمع کرد:"اوخی! آراسم عصبانیه؟"و خم شد به گونه اش بوسه بزند ولی آراس جا خالی داد و حرصش را سر راننده خالی کرد:"راه بیفت دیگه!"
و ماشین حرکت کرد.
با اینکه سر ست با هم بودند و تنها دو ساعت از عشقش جدا شده بود باز هم دلتنگش شده بود و برای بغل کردن و حتی بوسیدنش تحمل نداشت پس دکمه حایل را زد و تا تنها شدند به آراس که در تلاش بود آستین های بلوزش را از زیر آستین های تنگ کت رد کند نزدیک شد:"می خوایی موهاتو ببندیم؟"
آراس که آرام شده بود یک دستی به سرش کشید:" فکر نکنم اونقدر بلند شده باشه!"
چاتای دستی به شانه اش زد:"بذار امتحان کنیم دیگه"
آراس پشت به او چرخید تا چاتای موهایش را برای او جمع کند:"کشی چیزی داری؟"
چاتای سیگار به لب گرفت و انگشتانش را درون موهای خیس او فرو کرد. از لطافت و عطرشان حظ کرد بطوری که چشمانش را لحظه ی بست!"آره همیشه یکی دو تا سنجاق سر و کش مو توی سوتینم میذارم!"
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...