"قسمت نود و پنج"
"هنوزم رمز درت همونه؟"چاتای بی دلیل شروع به خنده کرد.
آراس بزور او را به داخل هل داد و در را بست:"برو دستشویی!"
"جیش ندارم!"چاتای دوباره سکسکه زد!
آراس با عصبانیت بازویش را گرفت و مجبورش کرد راه بیفتد:"میخوام بالا بیاری"
"عه؟چرا خب؟حیفه!"چاتای سعی میکرد بازویش را نجات بدهد ولی آراس سرسختانه او را میکشید: "مگه چی خوردی که حیفت میاد دور بریزی؟برو این کوفتی رو از معده ت خالی کن وگرنه با یه جرقه منفجر میشی!"
چاتای ناخواسته جلوی دستشویی رسید و با اصرار آراس داخل شد ولی اجازه نداد او هم وارد شود:"خب تو میتونی بری!قول میدم همشو بریزم دور!"مستانه خندید.
آراس میخواست پافشاری کند اما شک کرد شاید چاتای خجالت میکشد در حضور او استفراغ کند پس از چهارچوب در عقب قدم برداشت:"باشه پس منم برم برات قهوه دم کنم کمک میکنه بخودت بیایی"
چاتای پالتواش را درآورد و سمت او پرت کرد! تا آراس آنرا قاپید، چاتای در را رویش کوبید و آراس را از پررویی اش بخنده انداخت!
از پشت در صدای دور شدن قدمهای آراس را که شنید کمرش را راست کرد.نفس راحتی کشید و جلوی دستشویی رفت تا آبی به سر و صورتش بزند.نیشش از موفقیت و شوق بودن با آراس
باز بود. پس آنقدرا هم بازیگر بدی نبود!
خودش را با درست کردن قهوه مشغول کرده بود ولی فکر و دلش با چاتای بود.حس و هیجان جدیدی داشت.انگار با یک چاتای دیگر قرار داشت.مردی بهتر...مهربانتر...عاشق تر...چقدر خوب بود فهمیدن اینکه هنوز هم صاحب دل این مرد جذاب و دیوانه بود!بعد از شنیدن حرفهای اورچون احساس آزادی و پرواز داشت و حالا با آمدن چاتای آنهم چنان درمانده ی عشق، شبش کامل شده بود.
دوباره قوز کرد و پلکهایش را تا نیمه بست بلکه خمار بنظر بیاید بعد سلانه سلانه از دستشویی خارج شد:"من باس برم خونه..."زمزمه ای کرد و راهش را به سمت در خروجی کج کرد.
آراس با شنیدن صدایش از آشپزخانه بیرون دوید:"نه!برگرد اینجا...با این وضع نمیتونی رانندگی کنی"
چاتای هنوز به بازی کردن نقش مست ادامه میداد:"سناریو تو خونه مونده...باید تمرین کنم..."
"چه سناریویی؟بیا بشین بینم!تو هیچ جا نمیری"آراس خود را به او رساند تا قبل از آنکه به در و دیوار برخورد کند و نقش زمین شود او را بگیرد و به آشپزخانه راهنمایی کند.
چاتای با برخورد دست آراس خود را به او سپرد حتی با بدجنسی وزنش را رویش انداخت تا آراس مجبور شود بغلش کند و آراس بدون هیچ شکایتی،حتی با احتیاط و مهربانی او را به صندلی رساند.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...