"قسمت نود و نه"
وارد رستوران خلوت شد و درحالیکه کت و پالتواش توسط خدمتکار از شانه هایش برچیده میشد اطراف را برای پیدا کردن مردی که درخواست دیدار کرده بود گذراند ولی خدمتکار دیگری در کت شلوار و پاپیون سیاه به او نزدیک شد و نیمه تعظیمی کرد:"لطفاً از این طرف"
با کنجکاوی بدنبالش راهی شد و بعد از گذشتن از راهروی مجلل و طلایی هتل،مقابل در وی آی پی رسیدند...
"بفرمایید تو...منتظرتون هستند" و هر دو لنگه ی در با ابهت برایش باز شدند. یک میز گرد تزئین شده با گل و شمع و گیلاسهای نوشیدنی و دو صندلی مبله در دوطرفش،زیر نور طلایی لوستر بزرگ سقف ظاهر شد.مرد جوان و موبلندی که با ورود او از جا پریده بود با لبخند دستپاچه ای او را به داخل صدا کرد:"خوش اومدید...خوش اومدید، بفرمایید"
انگین شکاک و متعجب جلو رفت و درها پشت سرش بسته شدند!
"ببخشید اما...شما مطمئنید منتظر من بودید؟!"
یلدران با خجالت میز را دور زد تا با این بازیگر جذاب دست بدهد:"البته که منتظرتون بودم! خیلی ممنونم که دعوتمو قبول کردید"و خود را رساند و دو دستی با او دست داد!"من یلدران هستم...همبازی آقای بولوت و اولوسوی..."و برای مطمئن کردن مرد جوان اضافه کرد:"توی سریال نفوذی نقش سلیم رو دارم!"
انگین که او را از اول شناخته بود فقط باور نمیکرد چنین دعوتی از سوی او باشد دستش را بزور
پس گرفت:"بله شما رو بجا آوردم فقط نمیتونم بفهمم چه مساله مهمی پیش اومده که چنین ملاقاتی ترتیب دادید"
یلدران عقب عقب رفت تا به صندلی اش برگردد:"حق دارید گستاخی کردم ولی باور کنید اگر قضیه جدی نبود مزاحم شما نمیشدم"و به میز اشاره کرد تا او هم بنشیند.
انگین که حالا کنجکاو شده بود خود را به صندلی دومی رساند و نشست.هنوز هم محیط و چیدمان میز بطرز آزاردهنده ای رمانتیک بود!
"من تازه امروز صبح به شهر برگشتم و عجله دارم برم خونه استراحت کنم،ممنون میشم یه راست برید سر اصل مطلب"
"بله حتماً..."یلدران با هیجان برای انگین نوشیدنی پر کرد:"شاید زیاده روی کرده باشم ولی خب تا به حال شانس دیدار با شما رو نداشتم و نمیدونستم کجا و چطور قرار بذارم!"
انگین با اکراه نوشیدنی را کناری کشید و انگشتانش را بهم قفل کرده روی میز گذاشت:"گوشم با شماست!"
یلدران میخواست برای خودش هم نوشیدنی بریزد که با این برخورد جدی و سرد اوزتورک منصرف شد و عقب تکیه زد:"در مورد آراس و چاتای..."
انگین با کلافگی نفس طولانی کشید و او هم عقب ولو شد:"اووووف!باز چی شده!؟"
یلدران هم نفس عمیقی کشید اما از راحتی:"پس شما هم در جریان اونا...یعنی رابطه اونا هستید؟"
BINABASA MO ANG
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...