"قسمت سی ام"
"میشه...چراغو خاموش کنیم؟"
"ولی دوس دارم وقتی داری مال من میشی صورت قشنگتو ببینم!"
آراس صورتش را پشت به نور چراغ خواب چرخاند:"خجالت میکشم!"
چاتای نیشخند بلب پایین خزید:"الان کاری میکنم که خجالتت بریزه!"
آراس فهمید قصدش چیست و با شرم نالید:"نه!نگو که واقعاً میخوایی ....!"
چاتای لای پاهای او رسید و به شورت سفیدش که هنوز در تنش مانده بود دست انداخت. آراس با ناباوری سرش را از روی بالش بلند کرد تا شاید مانع شود ولی چاتای با خشونت آن تکه پارچه را پایین کشید و با ظاهر شدن اندام خصوصی همبازیش ناله ای از شوق کرد!آراس حتی فرصت نکرد از شدت شرم فحشش بدهد. چاتای همه را در دهانش جا داد و فریاد لذت آراس را به هوا بلند کرد!تنها چیزی که چاتای هیچوقت حتی جرات نکرده بود در موردش فکر کند! خوردن آلت یک مرد! وحشتناک تر اینکه آنقدر لذت ببرد که حتی کنترل حرکاتش از دستش خارج شود!شروع به لیسیدن و مکیدن کرد. ناله ی همبازیش بلند تر شد و رانهایش کیپ شدند ولی چاتای به هر دو ستون سفید دو طرف سرش چنگ انداخت و به مالیدن آن عضو زیبا با لبهای تنگ و زبان خیسش ادامه داد.آراس این حس محشر را باور نمیکرد.اینکه همبازیش چاتای اولوسوی بود که عضو مردانه ی او را به دهان داشت و به او حال میداد... چقدر محکم و تند و زورگویانه! حتی نمی توانست داد بزند. حس میکرد دارد از حال میرود... "آخ...نه..نه چاچاااا"
آن هیکل پنبه ای لای ملافه های سفید بخود می پیچید و ضجه های هوس انگیزی میزد و چاتای را دیوانه تر میکرد! بطوری که صبر نکرد و اینبار انگشتش را بزور درون سوراخ آراس فرو کرد و چرخاند! چقدر داغ بود! لذت ساک زدنش به اوج رسید و با دست دیگر به گوشت ران او چنان چنگی زد که جیغ پر درد آراس به هوا بلند شد!
حس انگشت چاتای درونش، از خود بی خودش کرد.انگار تازه متوجه میشد چه در انتظارش بود!به دست چاتای روی رانش چنگ انداخت و نالید:"بسه...بسه دارم...از حال میرم!"
چاتای اهمیتی به ممانعت او نداد. درحالیکه همانطور وحشیانه آن چیز لذیذ را می لیسید، به تصویر زیبایی که پیش رویش بود نگاه کرد. دو ستون سنگی دو طرف سرش و تنی مرمرین که روی تخت آشنای او خوابیده ناله های هوس آلودی میکرد.دومین و سومین انگشتش را هم فرو کرد و از داغی تن آراس خنده ی خوشی کرد! آراس با ناباوری از درد و گستاخی چاتای دوباره پایین نگاه کرد. صورتش از شرم و لذت برافروخته بود و لبهایش بهم نمیرسید که حرف بزند!"چا...چاتای....لطفاً....درد داره..."
چاتای هیچ چیز نمیشنید و نمی فهمید.کاملاً از کنترل خارج شده بود.با اینکه فانتزی این دقایق را بارها در ذهنش تصویرسازی کرده بود نمی توانست طبق آن پیش برود.انگشتانش را بیرون کشید و اینبار زبانش را فرو کرد و درون سوراخ او تکان داد تا آنرا با آب دهانش خیس کند و آماده اش کند.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...