"قسمت بیست و هفتم"
"کاااااااات!"اینبار همه به غرش کلافه ی کارگردان حق دادند!چونکه بنظر می آمد بازیگران اصلی اصلاً آمادگی نداشتند!
"شما دو تا سناریو رو نخوندید نه؟" کارگردان واقعاً عصبانی بود.
اینبار آراس هم مقصر بود پس بجای چاتای جواب داد:"خوندیم اما راستش وقت نشد حفظ کنیم"
چاتای هم به جای زخم سرش که با گریم مخفی شده بود اشاره کرد و گفت:"هنوز درد دارم و به زور اسم خودمو یادم نگه داشتم"
کاگردان سر تکان داد:"خب پس برید تمرین کنید آماده شدید بیایید"
هر دو با هم از جا بلند شدند و لوکیشن را دوشادوش هم ترک کردند.
"سناریو دست توست؟" چاتای خیره به مسیر کاراوانش پرسید و آراس سر تکان داد:"دیشب جا گذاشتی!"
یادآوری دیشب دوباره چاتای را شرمنده کرد و زود حرف عوض کرد:"آوردی یا بریم از بچه ها بگیریم؟"
"آوردم" آراس به کابینش رسید و درش را باز کرد:"کجا راحتی؟اینجا یا کاراوان تو؟"
چاتای پشت سرش بود:"چه فرق میکنه؟"
هر دو داخل رفتند و تازه چاتای متوجه شد فرق بزرگی بین ماشین او و ماشین آراس بود آنهم این عطر خاطره انگیز و تحریک کننده بود که انگار دیوارها و پرده ها و همه اشیاء داخل کابین
را با آن شسته بودند!
آراس یکراست سراغ وسایلش که روی مبل پرت کرده بود رفت و ورقه های سناریو را که کمی له شده بودند از زیر سویشرتش بیرون کشید:"امروز کلاً کارگردان گیر میده!"
چاتای اینطرف میز کنار پنجره نشست:"حرص منو سر تو هم درمیاره"
آراس ورقه های چروکیده را روی میز گذاشت و سراغ بساط چای رفت:"قهوه ی آماده دارم بریزم برات؟"
چاتای از جیب شلوارش بسته سیگارش را درآورد:"کمرنگ و کم شکر...ممنون"
آراس فنجانها را پر کرد و بدون سینی سر میز آورد. روبروی چاتای نشست.آفتاب ظهر پاییزی، خنک و روشن روی میز دونفری پخش شده بوی قهوه قاطی با عطر تن هر دو فضا را کاملاً مردانه و جذاب کرده بود...
آراس کاغذها را برداشت چروکشان را با دستش صاف کرد:"خب...دیالوگ ها کوتاه و ساده اند حفظ کنیم بره پی کارش"
چاتای سیگارش را روشن کرد:"تو هم می خوایی؟"
آراس سرش را به علامت نه تکان داد و ورقه ها را وسط میز هل داد:"اولش تا اینجا که سر میز می شینیم درست بود...بعدش من اینو میگم...اینم جمله ی توست..."
چاتای با تکیه به آرنجش روی میز خم شد و سطری که آراس انگشت زیرش میکشید خواند...
آراس هم جمله ی خودش را در ادامه خواند:"من به مادرت میگم (این پسرت همیشه جدیه
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...