"قسمت هشتاد و سوم"
زنگ در پشت سرهم زده میشد و همزمان موبایل در جیبش می لرزید ولی او از وقتی آراس رفته بود همانجا در راهرو شانه به ستون تکیه داده به زور سرپا مانده بود.نمیتوانست تمام شده باشد!آراس فقط عصبانی بود حق هم داشت!او سزاوار این حرفهای تلخ بود!خودش آنقدر حواسش بود که بداند از همان اول حتی گوش ایستادنش کار زشتی بود ولی آراس آنقدر دوستش داشت که از خطاهای کوچک و بزرگ او چشم بسته رد شود.در عوض او چکار کرد؟ادامه داد تا بلکه با عصبانی کردنش به جواب برسد.اما چه جوابی؟دروغ یا راست؟هیچوقت نمیتوانست بفهمد!حتی خود آراس هم نمیدانست ولی او فقط برای نشان دادن نارضایتی اش از شرایط که هیچ تقصیر آراس نبود شاید هم خالی کردن خشم خود دوباره به زخم کهنه ی دست گذاشته همه چیز را ویران کرده بود.برای اولین بار مطمئن شد کسی که مشکل روانی داشت او بود نه آراس!
از آن بالا شهر بطرز ترسناکی دعوت کننده بود!انگار اگر میپرید جاذبه ی استانبول او را به پرواز در می آورد و مانع سقوطش میشد با اینحال آنقدر حواسش بود که امتحان نکند! سیگاری که به محض رسیدن به پشت بام آپارتمان روشن کرده بود بدون پُک زدن داشت میان انگشتانش خاکستر میشد ولی او همانطور خیره به ابری در دوردست که آهسته آهسته در حال تکه تکه
شدن بود فکر میکرد.آیا کار درستی کرد؟نه بخاطر تنبیه کردن چاتای بلکه بخاطر خودش که ممکن بود از این جدایی لطمه ی احساسی بدی بخورد!بعضی مشکلات خصوصاً وقتی ریشه در گذشته داشته باشند قابل حل نیستند چراکه گذشته از بین رفته و راهی برای اثبات و ترمیم نبود.اینرا هم متوجه بود خواسته ی چاتای اطمینان از پاکی او نبود.از اولش عشق او مورد سوال و تعجب بود.چاتای بسکه عاشقش بود نمیتوانست عشق او را ببیند و باور کند!عجیب بود که درکش میکرد!این مساله سالها درگیری ذهنی او هم بود.به احساسات و عشق یک بازیگر چطور میشد اعتماد کرد؟کسی که توانایی فرو رفتن در هر نقشی را دارد و وانمود کردن به حسی هر قدر قدرتمند برایش راحت ترین کار بود!پس چرا خودش به چاتای و عشقش اعتماد کرد؟شاید چون چاتای بازیگر خیلی ضعیفی بود!
یلدران حالا پشت در آمده بود و مشت میزد:"هی سارپ یلماز!؟باس بریم!کارگردان چند بار زنگ زده جواب ندادم!"
چاتای خونسردانه از ستون جدا شد و در را باز کرد.یلدران با همان یک نظر به چهره ی سنگی و چشمان سرخ و لبهای سفید چاتای فهمید اوضاع بدتر از قبل شده و با ترس قدمی عقب برداشت:"یا خدا!کشتیش؟!"
چاتای انگار از خواب عمیق شبانه بزور بیدار شده باشد منگ و شکسته از خانه ی آراس خارج شد و در را آهسته پشت سرش بست:"بریم!"
یلدران کنار کشید تا راهش را باز کرده باشد:"تو حالت خوبه؟!"
چاتای جواب نداد.اصلاً در خودش نبود بطوری که بجای آسانسور به سمت پله ها میرفت ولی یلدران پرید و دکمه آسانسور را زد:"متمدن باشیم لطفاً!آسانسور اختراع شده"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Insanity Play
Hayran Kurguدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...