"قسمت صد و یکم"
در عین حال که سعی میکرد خونسرد و با حوصله حمام کند تا بخود بقبولاند دلیلی برای اشتیاق و عجله نداشت ولی نمیتوانست از پس هیجانی که از قرار دیدار آراس در دلش بوجود آمده بر بیاید.مسلماً آنروز ست با بقیه روزها فرق داشت.چیزهایی که انگین گفته بود کل دید و تفکراتش را عوض کرده بود و حالا از اینکه تا این حد نسبت به آراس و عشقش...خصوصاً شخصیتش بدبین بود و بی اعتمادی اش را آنطور زشت بروز داده بود واقعاً شرم میکرد و به آراس حق میداد اگر دیگر مایل به آشتی و ادامه دادن نباشد.هر مشکل بزرگتر و بدتر از قبلی بین آنها فاصله ی طولانی تری می انداخت و ترمیم رابطه هر بار سخت تر میشد.
هیچوقت انتخاب لباس اینقدر برایش سخت نشده بود! نگاهش خواسته و ناخواسته روی هر چیز سبز رنگی که در اتاق پرو آویزان بود میچرخید و به سختی برای نپوشیدن این رنگ مقاومت میکرد! نباید برای زیبا دیده شدن در چشم چاتای تلاش میکرد.چاتای زرنگتر از این حرفها بود که متوجه نشود!مدتها میشد که برای رفتن سر ست اینقدر هیجان زده نشده بود و این بجز حرفهای کیوانچ، بخاطر گلهایی بود که خانه را رنگین و معطر کرده بود.اینکار چاتای یعنی عشق پابرجا و احترام بجا ،یعنی تاسف و تشکر، یعنی چراغ سبز و دست آشتی ...هر چند هنوز هم بخاطر قضاوت نادرست و تجاوز به حریم خصوصی اش خصوصاً آن رفتار زشت و توهین ها و تهمتهایش از دست او عصبانی و دلشکسته بود ولی آنقدر عادل بود که قبول کند چاتای هم حق داشت ناراحت و رنجیده باشد ولی باید یکی پیشقدم میشد وگرنه این جدایی تا ابد ادامه پیدا میکرد.
تازه سر ست رسیده ماشینش را پارک میکرد که کسی به شیشه ماشین ضربه زد.یلدران بود.با اینکه بارها چاتای تذکر داده بود سرراهش قرار نگیرد و حتی سعی هم نکند با او کلمه ای حرف بزند باز هم بخودش جرات داد در ماشین را باز کرد و کنارش سوار شد!تا چاتای دهانش را باز کرد یلدران دستش را بلند کرد:"خیلی خب میدونم ازم متنفری اما یه دقیقه به حرفام گوش بده!"
چاتای فوتی کرد و بجای هر نوع جوابی،ماشین را خاموش کرد و تکیه زد.این یعنی اجازه داشت حرف بزند و یلدران نفس راحتی کشید:"هیچوقت بهم فرصت ندادی تاسفمو بیان کنم...میدونم کارم توجیه منطقی نداشت ولی بازم با اینکه تو حسابی کتکم زدی و حتی دندونمو شکستی وظیفه ی خودم میدونم بخاطر دروغی که به آراس گفتم و رابطه شما رو خراب کردم معذرت بخوام امیدوارم منو ببخشی و..."
"تو با انگین حرف زدی..." چاتای با زمزمه ای حرفش را برید.
"اوه...آقای اوزتورک؟...آره آره چطور؟"یلدران دستپاچه شد.خودش در جریان ملاقات آندو بود ولی فکر نمیکرد چاتای به آن مورد اشاره کند یا سوالی در آن باره بپرسد!
"سوال نمیکنم!"چاتای به روبرو خیره شده بود تا مجبور نشود به صورت یلدران نگاه کند!"دارم میگم تو با انگین حرف زدی...میدونم...یعنی بهم گفت!"
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...