"قسمت صد و ده"
دستهای لرزانش را در امتداد تن داغ عروسکی که به آغوش داشت بالا کشید و به برجستگی مشت پر کن سینه هایش چنگ زد.هر حرکت مواجی که آراس روی لگن او میداد باعث میشد لحظه به لحظه، زود و ناخواسته،اما پرشور و پرنیاز، به پایان نزدیک شود و او حاضر بود هر کاری بکند تا سیندرلایش را در حال رقص نگه دارد و مانع ترک کردن جشن شود.چشمان عاشقش حتی ثانیه ای از چهره ی زیبای آراس برچیده نشده هر عشوه ی خمار و لبخند پرلذت و ناله ی دردناکش او را به عرش نزدیک میکرد و به پرواز در می آورد بطوری که هیچ متوجه خود و خواسته های تن پر هوسش نبود که چطور داشت ذره ذره ارضا میشد...
دست روی دست چپ چاتای گذاشت تا آنرا با علاقه روی سینه ی خود نگه دارد و درحالیکه نفس بریده از این رقص شهوت آلود،افتخار تصاحب کامل و همیشگی عشقش را بار دیگر و عمیقاً حس میکرد دست دیگرش را روی شکم لخت چاتای تکیه گاه خودش کرده بود تا برخلاف چیزی که گفته بود، بدون آزار رساندن به جسم معشوقش او را به اوج دلخواهش برساند و خودش...سوای تن شهوت انگیزی که به او درد شیرین تعلق داشتن را میچشاند،روحش هم از شوق وصال ابدی با کسی که همیشه دوستش داشت به آرامشی وصف نشدنی دست یافته بود. چیزی که میخواست همین بود.چیزی که همیشه لجبازانه و با افتخار بخودش گفته بود. چاتای مال او بود و دیگر قصد نداشت اجازه بدهد دوباره کسی از او بگیردش نه حتی خود چاتای!
"نه...نه نمیخوام نه!"چاتای ناراضی از نزدیک شدن به آخر،لگنش را منقبض کرد و بسختی جلوی
آمدنش را گرفت!آراس خسته و ضعیف از این عشقبازی زیبا اما طولانی، سرش را عقب انداخت و خزش عرق را در امتداد گودی ستون فقراتش حس کرد:"بسهههههه...لطفاً بریز تموم شه"
چاتای با عجله به رانهای صیقلی او دست گذاشت و تا باسن نرمی که روی لگنش مالیده میشد رساند و چنگ زد:"کمی بیشتر...خواهش میکنم"
آراس حس میکرد کمرش در حال شکستن است.خیره به سقف که با حرکات تند او تاب میخورد نالید:"فقط...یه...یه...ساعت وقت دارم...دارم...حاضر شم برم...اوووه"
داشت قبل از چاتای ارضا میشد! دست برد تا آلت آماده ی خودش را بمالد و زودتر خالی شود ولی چاتای فهمید و مچ دستهایش را سفت گرفت و از خودش جدا کرد:"نه!دست نزن!"
"چاچااااااا!" آراس با خشم روی چاتای برگشت و حتی خم شد تا با چشمانش که در حال بسته شدن بودند به صورت نعشه شده ی او خیره شود:"دیگه...نمیتونم... "
چاتای شیفته ی این صورت گل انداخته و موهای خوشرنگی که از عرق خیس شده تا گونه و حتی گردنش چسبیده بود مچ دستهای او را پایین کشید تا سینه های لختشان با همدیگر تماس پیدا کنند و او بتواند آن لبهای کوچک و شیرین را بوسه زند.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...