"قسمت شصت و دو"
"چه مدته مصرف کرده؟"
"دو ساعت میشه!"
"چی دادی؟"
"فین سایکلدین!"
انگین سرش را با تاسف تکان داد:"چقدر؟"
"نمیدونم...مطمئن نیستم!" چاتای خجالت میکشید در این باره حرف بزند پس به سرعت موضوع را عوض کرد:"حالا چی میشه؟کی بیدار میشه؟حالش خوبه؟"
انگین با خستگی غرید:"چقدر!؟"
چاتای زیر چشمی نگاهی به صورت رنگ پریده ی آراس روی تخت دونفری انگین انداخت و آهی کشید:"همه ی موادم 20 میلی بود ولی روی پیتزا ریخته بودم و اون فقط...یه قاچ خورد!"
انگین با خشم نگاهش کرد. چقدر دلش می خواست این مرد دیوانه را کتک بزند ولی وقتش نبود!شاید یک روز دیگر!"پس اگر حساب کنیم هشت یکم تقریباً دو تا سه میلی مصرف کرده!"
دوباره شیر سرم را تنظیم کرد و از لب تخت بلند شد:"شاید این دارو اثر کنه اونوقت تا یه ساعت دیگه بخودش میاد ولی احتمال داره حالش تو خودش نباشه باید بالا سرش باشی!"
چاتای وحشت کرد:"چی؟ من!؟" و از نگاه متعجب و عصبانی انگین خجالت کشید و نالید:"من
نمیتونم..."
انگین عصبانی تر شد:"یعنی چی نمیتونی؟"
چاتای که حتی شرم میکرد به صورت انگین نگاه کند خنده کوچکی کرد:"خودت میدونی چرا!"
انگین بخوبی دلیلش را می دانست ولی می خواست چاتای مسئولیت گندی را که به ببار آورده بود بگردن بگیرد:"تو خرابکاری کردی و میخوایی همینطوری بیندازی سر من و فرار کنی!؟"
چاتای به اندازه ی بچه ای که با توپ شیشه همسایه را شکسته باشد دستپاچه و خجل بود:"چرا
نمیفهمی؟!"دوباره زیر چشمی نگاهی به چهره رنگ پریده ی آراس انداخت:"من نباید نزدیکش باشم!ممکنه بهش صدمه بزنم!"
انگین عصبانی شد:"مزخرف نگو!همین که آوردیش اینجا نجاتش دادی!"
چاتای سر به زیر انداخت بغض داشت:"ممنونم انگین...لطفاً مواظبش باش!" و قبل از سرازیر شدن اشکهایش به سمت در دوید و خارج شد.
"آ...ب....آب!" چند بار در دلش تکرار کرد تا توانست لبهایش را تکان بدهد و بلندتر تلفظ کند. امید نداشت کسی بشنود ولی طولی نگذشت که بازویی زیر گردنش رفت و لیوان خنکی به لبهایش چسبید.چند جرعه که نوشید جان گرفت تا چشمانش را هم باز کند.هنوز هم بطرز احمقانه ای امید داشت چهره ی چاتای را بالای سرش ببیند ولی چشمان نگران انگین دلسردش کرد!"می خوایی از دستشویی استفاده کنی؟"
به سوال انگین با انداختن ابروهایش جواب رد داد و دوباره سرش روی بالش نرم قرار گرفت.
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...