"قسمت نوزدهم"
گاهی میراند گاهی سرعت کم میکرد حتی کنار میکشید ترمز میکرد. دو دل میشد.با خودش درگیر میشد. بررسی میکرد سعی میکرد درست فکر کند و تصمیم درستی بگیرد. نمی توانست! دوباره ناامید میشد دوباره ماشین را روشن میکرد و دوباره راهی میشد.خودش به خطرات و زشتی های تصمیمش واقف بود ولی هیچ راه دیگری به ذهنش نمی رسید. پروژه مشکل نداشت حتی خیلی راحت بود ولی همبازیش چرا!اینکه دلیل تمام این آشفتگی هایش آراس بود دیوانه اش میکرد بدتر اینکه راه علاجی پیدا نمیکرد یا حتی اگر فکری به سرش می زد نمی توانست روی آن پسرک دست نیافتنی اجرا کند! بهرحال فکرهایش هم غلط بودند.با اینکه فلسفه ی زندگیش بر پایه شجاعت بی قید و شرط بنا شده بود باز هم از رابطه و نزدیکی بی دلیل و غیر طبیعی به یک جوان بیگانه میترسید.اهمیتی نداشت اگر درگذشته تنها بود اگر تا به حال به کسی آنقدر وابسته نشده بود که غرورش را زیر پایش خورد کند اگر همبازیش پسر جذاب و خوبی بود چرا که هیچکدام اجازه ی کافی به او نمیدادند تا این حد خود را ببازد و احساساتش غیر قابل کنترل شوند. تا آن حد که از روی ناچاری دوباره به مواد رو بیاورد! بار اول هم که مصرف کرد بخوبی بیاد داشت.چهار سال پیش بود.هیچ دلیلی جز کنجکاوی و جرات در امتحان کردن لذتی جدید و غیر قانونی نداشت. او همیشه از اینکه خلاف جهت رودخانه شنا کند و خوبی های دنیا را به چالش بکشد بخود می بالید.برای او زشتی و گناه معنی نداشت و آراس هم جزو همان خوبی هایی بود که می خواست به چالش بکشد. تنها مشکلش این بود که اینبار نمی دانست خودش چه می خواست.شاید اگر می فهمید، راهی هم برای لذت بردن از این چالش پیدا میکرد. حداقل بدون استفاده از مواد یا هر چیز دیگری به آرامش میرسید اما حالا بنظر می آمد هیچ چاره ی دیگری جز مصرف کردن ندارد چرا که ذهنش دیگر قدرت کشش و جوابگویی به سوالاتش را نداشت و دلش ...اصلاً از تپش نمی ایستاد که بتواند خودش را کنترل کند!ولی بدبختی اصلیش این بود که هر چه قبلاً امتحان کرده بود و نتیجه داده بود، هر چه در دست داشت و استفاده کرده بود فایده نکرده حتی دیگر با خودش هم بیگانه شده بود!
ماشین را با احتیاط از دیوارهای آجری، داخل کوچه ی تنگ و تاریک پشت مشروب فروشی راند و جلوی در پشتی انبار نگه داشت.می توانست داخل برود و مثل دفعات قبل قاطی مردمی که غیب شده در تاریکی و گیج از سرمستی بزور او را بجا می آوردند چند شات بنوشد ولی چیزی که حالا نیاز داشت تنهایی بود.چیزی که همیشه داشت و باز هم حس میکرد کم دارد!
ماشینش را خاموش کرد و در تاریکی محیط کوچک خودش ، تکیه زد و چشمانش را بست تا مشکلش را ریشه یابی کرده علاجی پیدا کند.او بارها مورد مزاحمت، آزار، تهدید و توهین قرار گرفته بود و عادت کرده بود بی اهمیت از کنار همه ی افرادی که این آشفتگی ها را برایش ببار می آورند بگذرد و به راهش ادامه بدهد اما حالا...بنظر می آمد همبازیش را دست کم گرفته بود! او به نحوی قدرتمندانه در مختل کردن افکار و روحیات او مهارت داشت!شاید دلیلش شراکت در پروژه سخت نفوذی بود ولی برای خودش غیر قابل قبول بود که در مقابل چنین شخص نامهم و رفتارهای نامتعادل یک بیگانه خود را گم کند و تا این حد درمانده شود که به کوچه ی تنگ پشت مشروب فروشی برای نوشیدن هر کوفتی که بتواند لحظه ای ذهنش را آرام کند، رو بیاورد!!!اهل سیگار نبود اما بعنوان یک راه حل کوچک و ساده سراغش رفت. از جیبش یکی بیرون کشید و روشن کرد.حتی رادیو را هم باز کرد تا شاید با کمک موزیک آرام بتواند منطقی فکر کرده تصمیم درستی بگیرد اما فایده نداشت. بنظر می آمد ذهنش مثل آهویی ترسان در محاصره چند گرگ گرسنه گیر افتاده برای فرار به هر سمتی میدوید ولی نهایتاً می دانست طعمه ی یکی از آنها خواهد شد. سختی کار پروژه و همبازی بودن با چاتای... رویارویی با برادرش و فشارهای خانواده، دودلی ها و احساسات ناشناخته ی جدید نسبت به همبازیش و خاطرات گذشته و تردیدهای روحی روانی در مورد خودش!
ESTÁS LEYENDO
Insanity Play
Fanficدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...