"قسمت سی و هشتم"
با اینکه دیگر به پروژه نیازمند و وابسته نبود ولی خود را مدیونش می دانست چراکه باعث شده بود با چاتای آشنا شده همبازی و عاشق شوند.شاید روی همین حساب با اینکه برای مدتی صحنه های مشترک نداشتند باز هم با جان و دل نقش خود را بخوبی اجرا میکرد. خصوصاً که با داستان سریال به نحوی همزادپنداری میکرد.یادآوری گذشته در همه حال رنج آور بود چه در حقیقت چه در سناریو!لااقل به بهانه ی بازی نقشش می توانست یک دل سیر گریه کند!
نمی دانست کی ضبط سکانسهای آراس تمام می شد ولی دوست داشت با دستهای خودش شام ساده ولی عاشقانه ی برایش محیا کند حتی می خواست خودش برای خرید مایحتاج به سوپر مارکت برود که منیجرش تماس گرفت و برنامه های آنشب را با یادآوری فوتوشوت کاور یکی از مجلات هنری بهم ریخت! شاید اگر منیجر نداشت حتی سر قرارداد پروژه نفوذی هم حاضر نمیشد. بهرحال مجبور بود برود شاید ساعتی زودتر از آراس به خانه برمیگشت و می توانست نقشه اش را عملی کند.
ساعت حوالی یازده قبل از ضبط آخرین سکانس یکبار دیگر به کاراوانش رفت تا هم موبایلش را چک کند هم با یک قهوه ی غلیظ خواب و خستگیش را از سر بپراند. چاتای چند پیام عاشقانه زده بود و از شدت دلتنگی و علاقه و انتظارش صحبت کرده بود چند پیام شوخ در مورد اینکه نمی تواند تحمل کند و قصد حمله به ست و کارگردان و کاراوان او را دارد ولی دو پیام آخرش
او را از ساعت فوتوشوتش باخبر کرده از او خواسته بود هر وقت ضبط تمام شد با او تماس بگیرد تا او از سر راه بردارد و با هم به خانه بروند. آراس تخمین میزد تا ساعت دوازده کار تمام شود پس با سمس ساده و عجولانه ای او را در جریان قرار داد و برای برگشتن به ست قهوه اش را داغ سر کشید.
همانطور که حدس میزد عکاسی خیلی طول کشید و وقت برای آشپزی نماند پس تلفنی در رستوران پامرمون میز دو نفری رزرو کرد و برای برداشتن آراس از سر ست راهی شد.مهم نبود اگر او را آن حوالی می دیدند و از حضورش متعجب میشدند. شجاعت آنرا داشت که سینه جلو بدهد و بگوید برای رانندگی آراس آمده حتی او را جلوی همه به شام دعوت کند ولی بخاطر آراس مجبور بود کمی رعایت کند. هنوز در مورد طرز فکر او مطمئن نبود.پس دوباره سمس زد
(اگر زود رسیدم همون کوچه ی روبروی محوطه منتظرت میشم)
بالاخره ضبط تمام شد و او مثل دانش آموزی که از کلاس درس کلافه شده به محض شنیدن زنگ آخر، خود را از کلاس بیرون می اندازد، خود را به محوطه رساند تا به کاروانش برود و به چاتای زنگ بزند که باز هم مثل یکی از همین دانش آموزان، ناشناسی صدایش کرد:" آقای اینملی پدرتون اینجاست!"
با فکر اینکه شوخی عوامل صحنه است، فقط خنده ای زورکی به لب آورد و به راهش ادامه می داد که اینبار صدای واقعی پدرش را شنید:"آراس؟!"
ESTÁS LEYENDO
Insanity Play
Fanficدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...