"قسمت چهل و هشتم"
"همه چیزو تعریف کن...از اولش!"
چاتای نامطمئن دنبال آراس به هال رفت. آراس بسته سیگار و فندکش را از جیب پالتواش برداشت و با همان حوله در تن رفت روی یکی از مبلها نشست.چاتای سرپا و دودل مقابلش مانده بود:"چیو؟"
آراس سیگاری به لب گرفت و روشن کرد:"چطور شد رفتی دیدنش؟بهت زنگ زد؟"
این می توانست معنی درست شکنجه باشد!یادآوری و مرور حماقت و اعتراف به آن! چاتای سر تکان داد و جلو رفت. آراس پک دلچسبی به سیگار زد تکیه داد و پا روی پا انداخت. انگار می خواست به سرگرم کننده ترین داستان دنیا گوش بدهد!یقه حوله از هم و چاک جلو تا کشاله رانش باز شد...
چاتای فوت بلند و عمدی کرد و روی مبل روبرویش نشست:"گفت در مورد تو و بیماریت...باید باهام حرف بزنه"
"باور نمیکنم با همین حرف راضی شده باشی به پاش بری!" آراس عصبی بود اما با کشیدن سیگار حالش را مخفی میکرد.
"نه البته که نه!" چاتای کمر خمیده تکیه به زانوهایش سر به زیرداشت:"نمی خواستم برم...در حقیقت اومدم سِت تا همه چیزو بهت بگم که..." یاد حماقت دیگرش افتاد و چشمانش را با تاسف بست.
آراس سرش را تکان داد. ذاتاً وقتی چاتای بی وقت به کاراوانش آمد و آنطور رفتار عجیبی نشان
داد متوجه غیرطبیعی بودن حالش شده بود:"که با فکر اینکه دارم با بنگسو حال میکنم پیش خودت گفتی شاید حق با اورچونه!!!"
چاتای لبهایش را بهم فشرد و با تاسف سر تکان داد:"اگر راستشو بخوایی..."
"نمیخوام!" آراس با حوصله خاکستر سیگارش را در زیرسیگاری کنار دستش خالی کرد:"بعد چی شد؟"
"هنوزم نمی خواستم حرفاشو بشنوم ولی سمس زد...چند تا..."
"و تو بالاخره راضی شدی!" آراس نیشخند زد و از عصبانیت فیلتر سیگار را به دندان گرفت!
چاتای نفس سختی کشید و سر تکان داد:"اولش پرسید از مشکل تو خبر دارم یا نه...وقتی دید جوابم مثبته...پرسید...هیچ شده به...به احساساتش شک کنی!؟"
درد ضعیفی قلب آراس را در برگرفت. دقیقاً چیزی که از اورچون انتظار میرفت!
چاتای با نگرانی سر بلند کرد و به آراس نگاه کرد.تصویر معشوقش در آن حوله ی سفید و گشاد آنقدر زیبا بود که دیگر نتوانست چشم بردارد.
"شده؟!" آراس خنده نفرت انگیزی کرد:"البته که شده!"
چاتای از شدت شرم مجبور شد دوباره سرش را پایین بیندازد:"براش رجزخونی کردم گفتم به این چیزا اهمیت نمیدم...گفتم پیاماشو دیدم و هدفشو میدونم و اون..."و یک لحظه بغض کرد. برای خودش متاسف بود که هنوز هم نسبت به آراس شک داشت! و حتی ته دلش خدا خدا میکرد حالا که حرفش را میزدند آراس هر چه که واقعیت داشت اعتراف کند!!!
YOU ARE READING
Insanity Play
Fanfictionدر اول قرار بود یک پروژه ساده باشد ولی کاراکترها بازیگران را تسخیر کردند و سناریو زندگیشان را تحت تاثیر قرار داد.... دیگر تشخیص فرق میان واقعیت و داستان دوست و دشمن، عشق و نفرت، رقیب و همکار و حتی روز و شب غیر ممکن شده بود...