قسمت پنجاه و نهم

75 9 0
                                    


"قسمت پنجاه و نهم"

احساساتش بهم ریخته بود.هم هیجان زده بود هم نگران هم مشتاق بود هم دلتنگ. این دعوت ناگهانی چاتای کل حدسیات و تصوراتی که در ادامه ی رابطه انتظار داشت زیر سوال برده بود و نمی توانست دلیل اینکارش را بفهمد.حتی یکروز از پیشنهاد او نگذشته بود که چنین دیداری تنظیم میکرد.این یعنی با مساله بخوبی کنار آمده بود؟اگر متن پیام عاشقانه یا خشمگین یا حتی ملتمسانه بود باز هم قابل درک بود ولی اینقدر ساده و در عین حال صمیمی مثل روزهای شروع پروژه برایش عجیب بود و نمیتوانست حس واقعی چاتای را در پس این خواسته اش بفهمد. یعنی قرار بود چطور رفتار کند؟مثل پیامش ساده و صمیمی؟ آنوقت رفتار متقابل او چطور باید باشد؟

صحبت با انگین کل سنگینی دل و افکار و احساسات و وجدانش را خالی کرده بود و آنچنان احساس سبکی خوبی داشت که فکر میکرد اگر امتحان کند می تواند حتی پرواز کند! انگین در کاوش و پیدا کردن گنج ارزشمندی کمکش کرده بود و برای اولین بار در زندگی و ادامه ی رابطه ی عاشقانه اش میدانست واقعاً چه میخواست و قرار بود چکار کند.به انگین هدفش را لو نداده بود اما می خواست تلاشش را بکند تا آراس را چنان وابسته و عاشق خود بکند که بعد از پایان پروژه هم نتواند از او دست بکشد!

خود را به خانه رساند و بدون معطلی جلوی آینه رفت.صبح حمام کرده بود و ظاهرش کاملاً مناسب بود. در حقیقت نمی دانست چطور تا عصر وقت بگذراند و این مدت را تحمل کند! انگار دانشجویی بود که برای شب پرام عجله داشت!خب متن و زمان پیام نگران کننده بود. این یعنی چاتای آنقدرها هم که فکر میکرد عاشقش نبود که به راحتی و سرعت به حالت نرمال و قبلی خودش برگردد یا نه قصد داشت نقش بازی کند و خود را نسبت به مساله متفاوت نشان بدهد؟ هر دو مورد آراس را سردرگم میکرد و نمیتوانست انتخاب کند چطور باید رفتار متقابل داشته باشد.

یکسر به خانه رفت تا چیزهایی را که لازم دارد با خود به گاراژ ببرد. برای دوباره حس گرفتن در نقشش مجبور بود طرز زندگیش را عوض کند.هر چند سارپ یلماز دیگر در گاراژ نمیماند ولی این به نفعش بود چراکه دیگر آن لوکشین برای فیلمبرداری بسته شده بود و می توانست به راحتی از آن استفاده کند!

آتالار ویلا را به هتل ویرانه ای تبدیل کرده بود!در هر گوشه جوانی ناشناس برای خودش زندگی میکرد و از قرار معلوم به خدمتکارش هم اجازه ی ورود و کار نداده بود تا دوستانش معذب نشوند. روی این حساب هیچ نقطه ی تمیز و مرتبی در خانه نمانده بود ولی چاتای در شرایط و موقعیتی نبود که به این معذل توجه کند.

لباسهایش را کند و دوباره به حمام رفت.می خواست به سرو وضعش رسیدگی کند شاید با یک یک سکس خواسته یا ناخواسته روبرو میشد میخواست برای چاتایش آماده باشد.بعد از شنیدن حرفهای اورچون بالاخره به آرامشی که یک عمر بدنبالش بود رسیده بود.دیگر اهمیت نمیداد حتی اگر باز هم دروغ گفته باشد.همین که ذهنش از بند خانواده رها شده بود عالی بود و حتی برای تعریف کردن ملاقات اورچون برای چاتای عجله داشت.نمیتوانست به دل خود دروغ بگوید!در فاصله همین چند ساعت به حد مرگ دلتنگ چاتای شده بود و برای پناه بردن به آغوشش و بوسیدن لبهای مردانه اش طاقت نداشت.

Insanity PlayWhere stories live. Discover now